عادت بدی داشت تا تقی به توقی میخورد میگفت کاری نکن تنهایت
عادت بدی داشت تا تقی به توقی میخورد میگفت کاری نکن تنهایت بگذارم؛ کاری نکن برای همیشه از دنیایت بروم دعوایمان که میشد انگار واجب بود روزه ی سکوت بگیرد. سر هر چیز کوچک یک قرن فاصله میگرفت و تمام راه هایی که ممکن بود به او برسم را با اخم میبست نمیدانم میدانست یا نه ولی هر وقت میگفت تنهایم میگذارد قلبم از کار می افتاد و همه چیز را تمام شده
میدانستم.
آنقدر میترسیدم که صبح تا شب خدا را به هزار لهجه التماس میکردم که رفتن را از سرش بیندازد و شب که میشد تا آبی کمرنگ آسمان کابوس تنهایی ام را میدیدم آنقدر گفت ... آنقدر ترساند ... آنقدر گریاند که یک شب جانم به لبم رسید نشستم با خودم گفتم مگر رفتن یعنی چه؟ مگر رفتن همین نیست که آغوشش را به رویت ببندد؟ مگر رفتن همین نیست که از بغض داغون شوی ولی شانه هایش را برای اشکهایت به نامت نزند !؟...
فهمیدم آنقدر مرا از رفتنش ترسانده آنقدر خودش را از
من گرفته که دیگر ترسی برایم نمانده. فهمیدم خیلی
وقت است خودم را برای نداشتنش آماده کرده ام فهمیدم خیلی وقت است که از دلم رفته است.
میدانستم.
آنقدر میترسیدم که صبح تا شب خدا را به هزار لهجه التماس میکردم که رفتن را از سرش بیندازد و شب که میشد تا آبی کمرنگ آسمان کابوس تنهایی ام را میدیدم آنقدر گفت ... آنقدر ترساند ... آنقدر گریاند که یک شب جانم به لبم رسید نشستم با خودم گفتم مگر رفتن یعنی چه؟ مگر رفتن همین نیست که آغوشش را به رویت ببندد؟ مگر رفتن همین نیست که از بغض داغون شوی ولی شانه هایش را برای اشکهایت به نامت نزند !؟...
فهمیدم آنقدر مرا از رفتنش ترسانده آنقدر خودش را از
من گرفته که دیگر ترسی برایم نمانده. فهمیدم خیلی
وقت است خودم را برای نداشتنش آماده کرده ام فهمیدم خیلی وقت است که از دلم رفته است.
۳۷.۱k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳