💦رمان زمستان💦 پارت 39
《رمان زمستون❄》
دیانا: صبح با نوری ک با چشام خورد چشامو باز کردم دوباره تو بغل ارسلان بودم انگار شده بود جزوی از زندگیم ولی نمیتونستم بهش وابسته بشم اون یکی دیگرو دوس داشت...الان نیاز داشتم کنار رضا باشم و با مسخره بازیاش بخندم ولی اونم رف خیلی راحت رف از زندگیم الان تو زندگیم کسیو به جز ارسلان نداشتم اون مثل داداشم بود...به وضعیت خودم خندیدم از همه دنیا قافل شدم و سرمو گزاشتم رو شونه ارسلان.و نفس عمیقی کشیدم...کاش این لحظه ها تموم نمیشدن...ولی من مطمئن بودم زندگی وقتی روی خوشش و بهم نشون میده ی چیزی مث ارامش قبل طوفانه قرار بعدش کلی سختی بکشم ولی دیگه عادت کرده بودم به حرفای مردم به نگاهای مردهای دور برم عادت کرده بودم به نارو زدن رفیقام به رفتن عزیزام به پشتمو خالی کردن توسط خانوادم به همه اینا عادت کرده بودم...مطمئن بودم ک ی روزی ارسلانم میره مثل بقیه ادمای زندگیم ولی شایدم ایندفعه رو من رفتم...اهنگ شایع رو زمزمه کردم...نمیدونی چقد دلم میخواد بدون اینکه به کسی بگم برم همه بمونن دنبالم در به در ک اگه ی روزی دیدنم جدم بدن:)
ارسلان: دیانا
دیانا: جانم؟
ارسلان: مهربون شدی خبریه؟
دیانا: خبری نیس ولی خسته شدم...
ارسلان: از چی؟
دیانا: همه چی:)
ارسلان: ی روزی همه این روزا تموم میشه و تو به این حال الانت میخندی
دیانا: میدونی این روزا کی تموم میشه؟
ارسلان: کی؟
دیانا: بعد مرگم:)
ارسلان: دیانا بس کن..
دیانا: صبح با نوری ک با چشام خورد چشامو باز کردم دوباره تو بغل ارسلان بودم انگار شده بود جزوی از زندگیم ولی نمیتونستم بهش وابسته بشم اون یکی دیگرو دوس داشت...الان نیاز داشتم کنار رضا باشم و با مسخره بازیاش بخندم ولی اونم رف خیلی راحت رف از زندگیم الان تو زندگیم کسیو به جز ارسلان نداشتم اون مثل داداشم بود...به وضعیت خودم خندیدم از همه دنیا قافل شدم و سرمو گزاشتم رو شونه ارسلان.و نفس عمیقی کشیدم...کاش این لحظه ها تموم نمیشدن...ولی من مطمئن بودم زندگی وقتی روی خوشش و بهم نشون میده ی چیزی مث ارامش قبل طوفانه قرار بعدش کلی سختی بکشم ولی دیگه عادت کرده بودم به حرفای مردم به نگاهای مردهای دور برم عادت کرده بودم به نارو زدن رفیقام به رفتن عزیزام به پشتمو خالی کردن توسط خانوادم به همه اینا عادت کرده بودم...مطمئن بودم ک ی روزی ارسلانم میره مثل بقیه ادمای زندگیم ولی شایدم ایندفعه رو من رفتم...اهنگ شایع رو زمزمه کردم...نمیدونی چقد دلم میخواد بدون اینکه به کسی بگم برم همه بمونن دنبالم در به در ک اگه ی روزی دیدنم جدم بدن:)
ارسلان: دیانا
دیانا: جانم؟
ارسلان: مهربون شدی خبریه؟
دیانا: خبری نیس ولی خسته شدم...
ارسلان: از چی؟
دیانا: همه چی:)
ارسلان: ی روزی همه این روزا تموم میشه و تو به این حال الانت میخندی
دیانا: میدونی این روزا کی تموم میشه؟
ارسلان: کی؟
دیانا: بعد مرگم:)
ارسلان: دیانا بس کن..
۶۲.۴k
۲۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.