💦رمان زمستان💦 پارت 22
🖤پارت بیست و دوم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: بعد از اینکه رفتم تو اتاق تکیه دادم به در و خودمو سر دادم روی زمین....ارسلان کامل هوشیار بود نه مست بود نه چیزی ی دفعه چش شد..ی دختر اونور منتظرشه این داره به اون خیانت میکنه...باید ی فکری بکنم شاید ممدرضا بیاد دیگه نتونه نزدیکم بشه...ولی ارسلان به طور رسمی شوهرمه اه چرا زندگی من اینجوریه چرا دلم نیومد سرش داد بزنم...چرا انقدر مهم شده برام..رفتم جلوی اینه به خونی ک کنار لبم نمایان شده بود از لب ارسلان خیره شدم دست کشیدم روش...لعنت بهت ارسلان ک باعث میشی بهت عادت کنم لعنت بهت
_فردا
دیانا: صبح ک از خواب بیدار شدم یاد برنامه امروز افتادم تولد ارسلان:) اول به فکر کادو بودم که رفتم سمت ی صندوقچه ای ک از بچگی داشتم
تنها چیزی بود ک هر جایی میبردم و همراهم بود این صندوقچه کل دارایی مهمم توش بود تمام چیزایی ک برام ارزش معنوی داشتن داخل این جعبه بودن...چشم به زنجیری ک بابام توی نوجونی بهم داده بود افتاد
○فلش بک○
بابای دیانا: دیانا میدونی ک من ی روزی از پیشت میرم؟...ولی همیشه هواتو دارم چه تو این دنیا چه تو اون دنیا...
دیانا: بابا این چه حرفیه تو همیشه پیشم میمونی
بابای دیانا: ببین دیانا این زنجیری ک بهت میدم خیلی واسم با ارزشه برای تو...اینو به کسی بده ک لیاقتشو داشته باشه کسی ک هواتو داشته باشه
○پایان فلش بک○
دیانا: الان دو ساله ک پیشم نیستی بابا...میدونی اگه تو پیشم بودی هیچ وقت اون پسری ک بزرگ کردی منو نمیداخت بیرون هیچوقت اگه کار اشتباهی کرده بودم منو تنبیه نمیکردی میبخشیدی کاش کنارم بودی:)
زنجیری ک توی دستم بود و تصمیم گرفتم بدم به ارسلان احساس میکردم تنها کسیه ک به حرفای پشتم اعتقاد نداره فقط الان باید برم ی سری خرید کنم واسه شب....
ارسلان: صبح که بیدار شدم از خواب یاد دیشب افتادم...انقدر دیر خوابیده بودم ک چشام به زور باز بود...به این داشتم فک میکردم ک دیانا اصن براش مهم نیست ک چرا من دیشب اینجوری بودم فقط واسش این مهم بود ک منو خوب کنه...رفتم ی سری کارایی ک تو لپ تاپ داشتم و کردم و ی صبحونه خوردم...رفتم داخل اتاق دیانا کنار تخت نشستم و به صورت دیانا نگاه کردم خونی ک از دیشب رو لبم بود رو لبش مونده بود...خدایا من چجوری به این بگم ک به خاطر تو مهدیه رو پس زدم...ولی ی روزی میفهمی چجوری دوست دارم خانم رحیمی...
《رمان زمستون❄》
دیانا: بعد از اینکه رفتم تو اتاق تکیه دادم به در و خودمو سر دادم روی زمین....ارسلان کامل هوشیار بود نه مست بود نه چیزی ی دفعه چش شد..ی دختر اونور منتظرشه این داره به اون خیانت میکنه...باید ی فکری بکنم شاید ممدرضا بیاد دیگه نتونه نزدیکم بشه...ولی ارسلان به طور رسمی شوهرمه اه چرا زندگی من اینجوریه چرا دلم نیومد سرش داد بزنم...چرا انقدر مهم شده برام..رفتم جلوی اینه به خونی ک کنار لبم نمایان شده بود از لب ارسلان خیره شدم دست کشیدم روش...لعنت بهت ارسلان ک باعث میشی بهت عادت کنم لعنت بهت
_فردا
دیانا: صبح ک از خواب بیدار شدم یاد برنامه امروز افتادم تولد ارسلان:) اول به فکر کادو بودم که رفتم سمت ی صندوقچه ای ک از بچگی داشتم
تنها چیزی بود ک هر جایی میبردم و همراهم بود این صندوقچه کل دارایی مهمم توش بود تمام چیزایی ک برام ارزش معنوی داشتن داخل این جعبه بودن...چشم به زنجیری ک بابام توی نوجونی بهم داده بود افتاد
○فلش بک○
بابای دیانا: دیانا میدونی ک من ی روزی از پیشت میرم؟...ولی همیشه هواتو دارم چه تو این دنیا چه تو اون دنیا...
دیانا: بابا این چه حرفیه تو همیشه پیشم میمونی
بابای دیانا: ببین دیانا این زنجیری ک بهت میدم خیلی واسم با ارزشه برای تو...اینو به کسی بده ک لیاقتشو داشته باشه کسی ک هواتو داشته باشه
○پایان فلش بک○
دیانا: الان دو ساله ک پیشم نیستی بابا...میدونی اگه تو پیشم بودی هیچ وقت اون پسری ک بزرگ کردی منو نمیداخت بیرون هیچوقت اگه کار اشتباهی کرده بودم منو تنبیه نمیکردی میبخشیدی کاش کنارم بودی:)
زنجیری ک توی دستم بود و تصمیم گرفتم بدم به ارسلان احساس میکردم تنها کسیه ک به حرفای پشتم اعتقاد نداره فقط الان باید برم ی سری خرید کنم واسه شب....
ارسلان: صبح که بیدار شدم از خواب یاد دیشب افتادم...انقدر دیر خوابیده بودم ک چشام به زور باز بود...به این داشتم فک میکردم ک دیانا اصن براش مهم نیست ک چرا من دیشب اینجوری بودم فقط واسش این مهم بود ک منو خوب کنه...رفتم ی سری کارایی ک تو لپ تاپ داشتم و کردم و ی صبحونه خوردم...رفتم داخل اتاق دیانا کنار تخت نشستم و به صورت دیانا نگاه کردم خونی ک از دیشب رو لبم بود رو لبش مونده بود...خدایا من چجوری به این بگم ک به خاطر تو مهدیه رو پس زدم...ولی ی روزی میفهمی چجوری دوست دارم خانم رحیمی...
۱۲۵.۰k
۱۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.