- زندگی روی لبه تیغ -
𝘱𝘢𝘳𝘵 ⁵
****
روی پاهای آنیگما به خوبی جای گرفت ، ناله های ریزی از دهانش خارج میشد با انگشتاش روی عضلات سینه مرد اشکال نامفهومی میکشید ، کلافه از بی توجهي و شهوت وجودش با لحن اغواگر خاص خودش لب زد :
سرنتی - مایل به لعنتی ؟ * 🫦 *
_ عسلم من تورو بفاک میدم اما نه الان که تو هیتی !
سرنتی - اوه جدا ؟ چه حیف ...
بعد انگشتاشو از بالای سینه مرد تا عضوش سر داد و مشغول مالش عضو آنیگما شد ، بعد درحالی که بدنشو سمت مرد میکشید ، سرشو نزدیک گوش مرد کرد و ناله های ریزشو رها کرد ، درآخر گفت :
سرنتی - ددی فقط اگه میدونستی سوراخ تنگ و نبض دارم برای داشتن دیکت داخل خودش چجوری التماس میکنه خودتو ازم دریغ نمیکردی ! آه ...
_ لاس برای غریبه هاس لاو تو فقط بیا لیسش بزن !
دختر قهقهه مستانه ای سر داد و کمی عقب رفت ، با ظرافت و عشوه مشغول باز کردن دکمه های پیرهن ساتن قرمز رنگ که سرشونه هاش لخت بود شد ...
آنیگما زیرلب گفت :
_ آه ... محض رضای فاک باید برم قرص هیت بخرم تا کار به پیدا کردن نقطه . 𝘎 . ِ ش نرسیده !
< دو ساعت بعد >
با حس ِ مایع چسبناکی لای پاهاش و سردرد عذاب آوری از خواب پاشد ، جاده مه ای بود و آسمون آبی سرمه ای بود نه سیاه ...
لحظات محوی توی سرش بودن که متوجه شون نمیشد ...
سرشو سمت آنیگما برگردوند ، فاک !
میتونست برای صحنه روبه روش بیاد !
دو دکمه اول پیراهن سفید رنگش در تظاد با کت ِ ش که معلوم نبود کجاست و شلوار مشکیش باز بود و عضلات لعنتشو به خوبی به نمایش گزاشته بود ، دسته بدون تتوش آزاده با رگهای برجسته بیرون از پنجره رها شده بود و با دست تتو دارش فرمون رو کنترل میکرد ، موها ...
_ عسلم روتخت هم وقت دیدزدن داری !
سرنتی - کی خواست تو بفاکش بدی ؟
_ اوه جدا ؟ پس اون دخترکوچولویی که دو ساعت پیش داشت رسما اغوام میکرد کی بود ؟
امگا لحظات مبهم رو کنارهم گزاشت ، فاک ! حق با ولادمیر بود !
سرنتی - اوه ... ببخشید جئونی ! و ممنون ازاینکه بفاکم ندادی واقعا نمیخواستم تو دوره جوونیم یه امگایی باشم که باکره نیست !
_ مگه چندسالته ؟
سرنتی - ²⁴ .
_ ³¹ .
سرنتی - واوو ، پس یه گرگ پیر گیرم اومده ؟
_ گیرت نیومده لاو ، فقط آشنایی داری با یه گرگ پیر !
دختر خواست جوابی بده که با دیدن عمارت روبه روش حرفشو خورد ...
< نیم ساعت بعد - داخل عمارت پیرکفتار >
سرنتی - خب ؟ همین نیم ساعت دادوبیداد ؟ مثلا میخوای مثل همیشه با برادرم تهدیدم کنی ؟ اوه پیرکفتار ...
رَوِشات هم مثل خودت قدیمی و پیر شدن !
پیرکفتار دادی کشید :
پیرکفتار - خفه شو امگا !
بعد تفنگ دست بادیگارد کنارش رو گرفت و به سمت دختر برگشت ...
****
****
روی پاهای آنیگما به خوبی جای گرفت ، ناله های ریزی از دهانش خارج میشد با انگشتاش روی عضلات سینه مرد اشکال نامفهومی میکشید ، کلافه از بی توجهي و شهوت وجودش با لحن اغواگر خاص خودش لب زد :
سرنتی - مایل به لعنتی ؟ * 🫦 *
_ عسلم من تورو بفاک میدم اما نه الان که تو هیتی !
سرنتی - اوه جدا ؟ چه حیف ...
بعد انگشتاشو از بالای سینه مرد تا عضوش سر داد و مشغول مالش عضو آنیگما شد ، بعد درحالی که بدنشو سمت مرد میکشید ، سرشو نزدیک گوش مرد کرد و ناله های ریزشو رها کرد ، درآخر گفت :
سرنتی - ددی فقط اگه میدونستی سوراخ تنگ و نبض دارم برای داشتن دیکت داخل خودش چجوری التماس میکنه خودتو ازم دریغ نمیکردی ! آه ...
_ لاس برای غریبه هاس لاو تو فقط بیا لیسش بزن !
دختر قهقهه مستانه ای سر داد و کمی عقب رفت ، با ظرافت و عشوه مشغول باز کردن دکمه های پیرهن ساتن قرمز رنگ که سرشونه هاش لخت بود شد ...
آنیگما زیرلب گفت :
_ آه ... محض رضای فاک باید برم قرص هیت بخرم تا کار به پیدا کردن نقطه . 𝘎 . ِ ش نرسیده !
< دو ساعت بعد >
با حس ِ مایع چسبناکی لای پاهاش و سردرد عذاب آوری از خواب پاشد ، جاده مه ای بود و آسمون آبی سرمه ای بود نه سیاه ...
لحظات محوی توی سرش بودن که متوجه شون نمیشد ...
سرشو سمت آنیگما برگردوند ، فاک !
میتونست برای صحنه روبه روش بیاد !
دو دکمه اول پیراهن سفید رنگش در تظاد با کت ِ ش که معلوم نبود کجاست و شلوار مشکیش باز بود و عضلات لعنتشو به خوبی به نمایش گزاشته بود ، دسته بدون تتوش آزاده با رگهای برجسته بیرون از پنجره رها شده بود و با دست تتو دارش فرمون رو کنترل میکرد ، موها ...
_ عسلم روتخت هم وقت دیدزدن داری !
سرنتی - کی خواست تو بفاکش بدی ؟
_ اوه جدا ؟ پس اون دخترکوچولویی که دو ساعت پیش داشت رسما اغوام میکرد کی بود ؟
امگا لحظات مبهم رو کنارهم گزاشت ، فاک ! حق با ولادمیر بود !
سرنتی - اوه ... ببخشید جئونی ! و ممنون ازاینکه بفاکم ندادی واقعا نمیخواستم تو دوره جوونیم یه امگایی باشم که باکره نیست !
_ مگه چندسالته ؟
سرنتی - ²⁴ .
_ ³¹ .
سرنتی - واوو ، پس یه گرگ پیر گیرم اومده ؟
_ گیرت نیومده لاو ، فقط آشنایی داری با یه گرگ پیر !
دختر خواست جوابی بده که با دیدن عمارت روبه روش حرفشو خورد ...
< نیم ساعت بعد - داخل عمارت پیرکفتار >
سرنتی - خب ؟ همین نیم ساعت دادوبیداد ؟ مثلا میخوای مثل همیشه با برادرم تهدیدم کنی ؟ اوه پیرکفتار ...
رَوِشات هم مثل خودت قدیمی و پیر شدن !
پیرکفتار دادی کشید :
پیرکفتار - خفه شو امگا !
بعد تفنگ دست بادیگارد کنارش رو گرفت و به سمت دختر برگشت ...
****
۷.۷k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.