زندگی تلخ
p⁶¹
ویو ماری
(همون ات واسه این که اسم ماری جای زیادی میگیره ات مینویسم فکنکنین کس دیگش)
بعد اون روز تا به الان
تا به الان ۹ ماه میگذره
اونا بعد برگشتن جیمین چند روز بعد با مراسم ساده ای ازدواج کردن و
ات الان حامله س و قراره جیمین رو برای این خبر سوپرایز کنع
ات یه جفت جوراب سفید رنگی خرید
و کنار لباس های روی تخت جیمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت
ویو جیمین
از حموم در اومدم و موهام رو با حوله ای که در دست داشتم خشک میکردم و به سمت
تخت رفتم ات لباسام رو برام انتخاب کرده بود
لباس هاش رو پوشید و در آخر جوراب های کوچولوی سفید رنگ به چشمش خورد
جوراب ها رو به دست گرفت و از اتاق بیرون رفت
ج. ماری
جوراب ها فک نمیکنی برای من کوچیکه
فک کنم اشتباه کردی نع
ات. میشه ببینی باز چیزی که توی دستت رو
تو اصلا همچین جورابی داری برعکس اصلا برات اون جوراب های نمیشه بپوشی
جیمین به جوراب های سفید باز
نگاه کرد
چند لحظه بعد
جیمین
لب پایینیش رو به دندون گرفت و با شوق گفت
ج. نکنه حامله ای
ات. آره
جیمین سمت ات رفت و بغلش کرد و بوسیدش
ج. تو نباید سر پا وایستی بیا بشین نع راه نرو
جیمین ات رو بغل کرد و روی مبل گذاشت
شور و شوقی که جیمین داشت
ات رو به هیجان مینداخت
روی زانو هاش کنار پاهای ات زمین نشست دستای ات رو گرفت
ج. شما دیگه اصلا نباید دست از سیاه به سفید بزنی
ات. کاری نکن حس کنم مریض شدم
ج. نع ولی باید مراقب باشیم
ات. ات خندید
مگه چیه 😂تو از من بیشتر حل شدی که
ج. معلومه تو بزرگ ترین آرزو هامو بهم دادی
ات. چی بودن آرزو هات
ج. یکی داشتن تو واسه یه عمر
دومیش داشتن یه بچه از تو
ات و جیمین همو بغل کردن و این داستان غمیگن با پایانی خوش به پایانش رسید
بد بود معذرت میخوام ممنون که تا الان حمایتم کردین مدیون کساییم که حمایت کرد ببخشید اگه زیادی تو خماری گذاشتمتون
کامتت ها رو نمیبندم لطف حس هاتون رو بگین بهم با تشکر بی نهایت
ویو ماری
(همون ات واسه این که اسم ماری جای زیادی میگیره ات مینویسم فکنکنین کس دیگش)
بعد اون روز تا به الان
تا به الان ۹ ماه میگذره
اونا بعد برگشتن جیمین چند روز بعد با مراسم ساده ای ازدواج کردن و
ات الان حامله س و قراره جیمین رو برای این خبر سوپرایز کنع
ات یه جفت جوراب سفید رنگی خرید
و کنار لباس های روی تخت جیمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت
ویو جیمین
از حموم در اومدم و موهام رو با حوله ای که در دست داشتم خشک میکردم و به سمت
تخت رفتم ات لباسام رو برام انتخاب کرده بود
لباس هاش رو پوشید و در آخر جوراب های کوچولوی سفید رنگ به چشمش خورد
جوراب ها رو به دست گرفت و از اتاق بیرون رفت
ج. ماری
جوراب ها فک نمیکنی برای من کوچیکه
فک کنم اشتباه کردی نع
ات. میشه ببینی باز چیزی که توی دستت رو
تو اصلا همچین جورابی داری برعکس اصلا برات اون جوراب های نمیشه بپوشی
جیمین به جوراب های سفید باز
نگاه کرد
چند لحظه بعد
جیمین
لب پایینیش رو به دندون گرفت و با شوق گفت
ج. نکنه حامله ای
ات. آره
جیمین سمت ات رفت و بغلش کرد و بوسیدش
ج. تو نباید سر پا وایستی بیا بشین نع راه نرو
جیمین ات رو بغل کرد و روی مبل گذاشت
شور و شوقی که جیمین داشت
ات رو به هیجان مینداخت
روی زانو هاش کنار پاهای ات زمین نشست دستای ات رو گرفت
ج. شما دیگه اصلا نباید دست از سیاه به سفید بزنی
ات. کاری نکن حس کنم مریض شدم
ج. نع ولی باید مراقب باشیم
ات. ات خندید
مگه چیه 😂تو از من بیشتر حل شدی که
ج. معلومه تو بزرگ ترین آرزو هامو بهم دادی
ات. چی بودن آرزو هات
ج. یکی داشتن تو واسه یه عمر
دومیش داشتن یه بچه از تو
ات و جیمین همو بغل کردن و این داستان غمیگن با پایانی خوش به پایانش رسید
بد بود معذرت میخوام ممنون که تا الان حمایتم کردین مدیون کساییم که حمایت کرد ببخشید اگه زیادی تو خماری گذاشتمتون
کامتت ها رو نمیبندم لطف حس هاتون رو بگین بهم با تشکر بی نهایت
۳۸.۱k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.