رمان
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_8
از حموم که بیرون زدم از شدت تشنگی احساس میکردم گلوم مثل کویر خشک شده. خدمتکارا توی اتاقم چیزی برای پذیرایی نذاشته بودن.
این اشتباهات عصبیم میکرد و از نظر من قابل بخشش نبود، روز بعد حتما بهش رسیدگی میکردم؛ خدمه باید به وظایف شون درست عمل میکردن حتی در نبود پدرم.
مثل مواقعی که توی خونه م راحت بودم به خودم زحمت لباس پوشیدن ندادم و با همون حوله ای که دور کمرم پیچیدم از اتاق بیرون زدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
طبقه ی پایین کاملا توی تاریکی فرو رفته بود و چیزی دیده نمیشد.بعد از اینکه چشمم به تاریکی عادت کرد به طرف آشپزخونه رفتم.
برق رو که روشن کردم خدمتکاری که همون بدو ورودم باهاش برخورد کرده بودم با هل از جاش بلند شد و با لحنی که ترسش رو فریاد میزد سلام کرد:
-س...سلام
حس کردم از شدت ترس جثه ی ریزه میزه ش لرزش خفیفی داشت چون حتی سرش رو هم بلند نکرد تا بهمنگاه کنه.
از اونجایی که احوالات یه خدمتکار برام مهم نبود توجهی بهش نکردم و به طرف یخچال رفتم.
البته دخترک حق داشت که ازم بترسه،احتمالا عادت نداشت مردی رو نصفه شب این جوری ببینه.
بابام آدم درستکاری بود و هیچ وقت توی خونه بدون لباس تردد نمیکرد.اون به اصول اخلاقی پایبند بود،دقیقا برعکس من.
شیشه ی آب رو از یخچال بیرون آوردم و برای اینکه سکوت شکسته بشه گفتم :
-چرا تو تاریکی نشستی؟
دخترک دوباره پشت میز نشست و همون طور که گردو لای خرماها میذاشت با صدایی که به زحمت میشنیدم گفت:
- احتیاجی به روشنایی ندارم...آقا
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_8
از حموم که بیرون زدم از شدت تشنگی احساس میکردم گلوم مثل کویر خشک شده. خدمتکارا توی اتاقم چیزی برای پذیرایی نذاشته بودن.
این اشتباهات عصبیم میکرد و از نظر من قابل بخشش نبود، روز بعد حتما بهش رسیدگی میکردم؛ خدمه باید به وظایف شون درست عمل میکردن حتی در نبود پدرم.
مثل مواقعی که توی خونه م راحت بودم به خودم زحمت لباس پوشیدن ندادم و با همون حوله ای که دور کمرم پیچیدم از اتاق بیرون زدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
طبقه ی پایین کاملا توی تاریکی فرو رفته بود و چیزی دیده نمیشد.بعد از اینکه چشمم به تاریکی عادت کرد به طرف آشپزخونه رفتم.
برق رو که روشن کردم خدمتکاری که همون بدو ورودم باهاش برخورد کرده بودم با هل از جاش بلند شد و با لحنی که ترسش رو فریاد میزد سلام کرد:
-س...سلام
حس کردم از شدت ترس جثه ی ریزه میزه ش لرزش خفیفی داشت چون حتی سرش رو هم بلند نکرد تا بهمنگاه کنه.
از اونجایی که احوالات یه خدمتکار برام مهم نبود توجهی بهش نکردم و به طرف یخچال رفتم.
البته دخترک حق داشت که ازم بترسه،احتمالا عادت نداشت مردی رو نصفه شب این جوری ببینه.
بابام آدم درستکاری بود و هیچ وقت توی خونه بدون لباس تردد نمیکرد.اون به اصول اخلاقی پایبند بود،دقیقا برعکس من.
شیشه ی آب رو از یخچال بیرون آوردم و برای اینکه سکوت شکسته بشه گفتم :
-چرا تو تاریکی نشستی؟
دخترک دوباره پشت میز نشست و همون طور که گردو لای خرماها میذاشت با صدایی که به زحمت میشنیدم گفت:
- احتیاجی به روشنایی ندارم...آقا
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
۲.۷k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.