دبیرستان بانگو (؛ پارت7
دیگ تقربیا ساعت 7 شب بود که نزدیکای خونه بودیم که دازای گفت:
_چوچو...
+ صد دفعه گفتم نگو چوچو باز می گه/:
_باش یه چیز دیگ می گم... امم..
+بگو چویا خوب |:
_فهمیدم: هویججججج..
+چویا دندوناشو رو هم فشار داد و تند تر راه رفت تا بهش نرسم:
_هویج کجا؟
+....
_ چوچو کجا؟
+...
_اه... باشه چویاااااا🙄
+درد... بگو
_میای بریم شامو بیرون.
+نه خیر.
_چرا؟
+جنابالی پول نداری من باید حساب کنم. 😑
_اه باشه...):
[رسیدن به اپارتمان]
توی آسانسور بودن و دازای همش حرف می زد...
چویا هم خدا خدا میکرد که آسانشور برسه.
دینگ... طبقه ی پنجم.
چویا: فوت بلاخره رسیدیم.
چویا دست کرد تو کیف دستی مدرسش و یه چند دیقه گشت و رو به دازای گفت:
+دازی /:
_یا خدا... چی شده؟!
+کلید نی!
_ یعنی چی که نی؟!😐
+فک کنم تو کافه مونده):
_وایی.. پس بیا سریع بریم تا کافه بسته نشده.
+بریم ولی وقت نداریم تا آسانشور بیاد پس بیا از پله ها بریم.
_باش بریم.
[رسیدن به کافه]
دینگ...
از در که وارد شدیم سریع رفتیم سمت میزی که روش نشته بودیم.
+هوفففف
_چی شد چویا... پیدا شد؟
+آره اینجاشت ولی چجوری افتاده اینجا رو نمی دونم /:
_چویاااااا جون..
+ها باز چی شده؟
_می دونستی امروز من قهوه نخردم؟ 🥹
+جهنمو ضرر بشین یه چی سفارش بده بریم. 🙄
_هوراااا
پیش خدمت: خوش اومدین چی میل دارین:
دازای چشم بسته گفت: یه لاته لطفا
پیش خدمت: حتما 🙂
دازای رو به چویا کرد و چشماشو باز کرد و دید چویا زل زده به پیش خدمت:
_چویاااا... الووو...
دازای یه بشکل جلوی چویا زد و چویا به خودش اومد.
_چرا بت پیش خدمته زل زده بودی؟!
+آخ شکل من بود موهاش چشاش. 😨
_دازای سرشو برگردوند و دید و خشکش زد.
خوب... خوب... پارت بعد هیحانیه ها🥹🧡
بچه ها فقط تا دون موقع 10 تا لایک واس پارت بعد🧡
خدافس... 🫶🏻🥹🧡
_چوچو...
+ صد دفعه گفتم نگو چوچو باز می گه/:
_باش یه چیز دیگ می گم... امم..
+بگو چویا خوب |:
_فهمیدم: هویججججج..
+چویا دندوناشو رو هم فشار داد و تند تر راه رفت تا بهش نرسم:
_هویج کجا؟
+....
_ چوچو کجا؟
+...
_اه... باشه چویاااااا🙄
+درد... بگو
_میای بریم شامو بیرون.
+نه خیر.
_چرا؟
+جنابالی پول نداری من باید حساب کنم. 😑
_اه باشه...):
[رسیدن به اپارتمان]
توی آسانسور بودن و دازای همش حرف می زد...
چویا هم خدا خدا میکرد که آسانشور برسه.
دینگ... طبقه ی پنجم.
چویا: فوت بلاخره رسیدیم.
چویا دست کرد تو کیف دستی مدرسش و یه چند دیقه گشت و رو به دازای گفت:
+دازی /:
_یا خدا... چی شده؟!
+کلید نی!
_ یعنی چی که نی؟!😐
+فک کنم تو کافه مونده):
_وایی.. پس بیا سریع بریم تا کافه بسته نشده.
+بریم ولی وقت نداریم تا آسانشور بیاد پس بیا از پله ها بریم.
_باش بریم.
[رسیدن به کافه]
دینگ...
از در که وارد شدیم سریع رفتیم سمت میزی که روش نشته بودیم.
+هوفففف
_چی شد چویا... پیدا شد؟
+آره اینجاشت ولی چجوری افتاده اینجا رو نمی دونم /:
_چویاااااا جون..
+ها باز چی شده؟
_می دونستی امروز من قهوه نخردم؟ 🥹
+جهنمو ضرر بشین یه چی سفارش بده بریم. 🙄
_هوراااا
پیش خدمت: خوش اومدین چی میل دارین:
دازای چشم بسته گفت: یه لاته لطفا
پیش خدمت: حتما 🙂
دازای رو به چویا کرد و چشماشو باز کرد و دید چویا زل زده به پیش خدمت:
_چویاااا... الووو...
دازای یه بشکل جلوی چویا زد و چویا به خودش اومد.
_چرا بت پیش خدمته زل زده بودی؟!
+آخ شکل من بود موهاش چشاش. 😨
_دازای سرشو برگردوند و دید و خشکش زد.
خوب... خوب... پارت بعد هیحانیه ها🥹🧡
بچه ها فقط تا دون موقع 10 تا لایک واس پارت بعد🧡
خدافس... 🫶🏻🥹🧡
۳.۸k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.