افسون شده p9
دراکو : از پله ها پایین رفتم و روی مبل کنار آقای مالفوی نشستم و نفس عمیقی کشیدم در حیاط باز شد و همون دختر، اورانوس وارد خونه شد نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم اورانوس : با تنفر نگاهی به پانسی که لبخندی روی لبش بود انداختم با قدم های آروم حرکت کردم سمت مادر و با صدای آرومی گفتم بهتر نیست بریم؟ نگاهی متعجب و نگران بهم انداخت نگاه سنگین یک نفر رو احساس میکردم برگشتم که دوباره نگاهم بهش افتاد امیلی : باشه...از روی مبل بلند شدم نارسیسا ما میریم عزیزم نارسیسا : لبخند تلخی زدم و نگاهم رو از اورانوس گرفتم حالا می موندید امیلی : حال اورانوس خیلی خوب نیست ممنون ولی بهتره بریم اورانوس : خداحافظی ای زیر لب گفتم روبه روی دراکو وایستادم و بهش خیره شدم تو چشمام نگاهی انداخت اما نگاهی جدی و بدون احساس! از کنارش گذشتم و از خونه رفتم بیرون و به ماشین تکیه زدم و منتظر مامان و بابا موندم، بالاخره منو یادت میاد دراکو مالفوی! در ماشین رو باز کردم و سوار شدم مامان و بابا سوار ماشین شدن بابا با جدیت همیشگی گفت : باهاش حرف زدی؟! چشمام رو با درد روی هم گذاشتم...خب...چیزی یادش نیست... خب...خوب پیش نرفت! امیلی : چرا؟ اورانوس : مهم نیست مثل اینکه فعلا نوبت منه صبر کنم سرم رو به پنجره ماشین نزدیک کردم و به ماه خیره شدم لبخند تلخی گوشه لبم نشست { من دراکو هستم دراکوی اصلی!} پوزخندی زدم و به صندلی تکیه زدم و چشمامو رو هم گذاشتم...
۳.۲k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.