٭خونـِ خُوشگلِ مَن! -پارت53-
(با زانو میوفتم زمین و قبل از اینکه درد قلبم و سوت کشیدن سرم بیهوشم کنه تصاویری مبهمی که قبلا میدم به صورت تقریبا واضح جلوی چشمام میگذره..)
*چند ساعت بعد*
‹توی بیمارستان›
(با یاداوری چیزای مبهمی که دیدم اشکی از گوشه چشمم راه بالشت رو پیش میگیره)
س.ی:به هوش اومدی؟!
صبر کن برم دکترو خبر کنم
(و در با شدت زیادی بسته میشه..
تو این مدتی که سئویون و دکتر وارد اتاق شدن هیچ تغییری توی حالتم ایجاد نکردم جوری که هنوز چشمام هم بسته بود
ولی با حضورشون تو اتاق سعی میکنم چشمام رو باز کنم
دکتر هم یه نگاه به وضع داغونم میندازه میگه حالم کاملا خوبه و میره!!://
بعد رفتن دکتر سئویون میاد روی صندلی کنار تخت میشینه)
س.ی:متاسفم یونهه نباید میذاشتم اینجور باهات حرف بزنه..
من:اون.. درمورد.. تو.. درست میگفت؟!
س.ی:خبب، دوتای اولشو تقریبا اره
ولی واقعا بعدش میخواست به دروغ چیزی بگ...
من:لطفا تنهام بزار!
س.ی:هوم؟!
من:میخوام تنها باشم
س.ی:معذرت میخوام(و بلند شد و رفت بیرون)
[من:اگه خوناشاما نمیتونن ذهن بخونن پس اون دختره که اسمش سوجین بود چجوری دقیق از گذشته من خبر داشت؟!
چطور میدونست نقطه ضعفم چیه؟!
میخواست از شر خانوادش راحت بشه؟!
کل کره از امپراطوری دلسوز؟!!
منظورش سئویونه؟!
امپراطوری کره؟!
پس بقیه قلمروها چقد باید کوچیک باشه!!
چرا بنظر میومد سئویون صبر کرده ببینه چی میگم؟!
نکنه قصد داشت از گذشته نکبت بار من خبردار بشه؟!
هه.. مسخرس!]
من:اَهه حالا چطور جواب سوالامو بفهممم!!!
اصلا چرا باید دلش برام بسوزه وقتی زندگی خودش آنچان بهتر من نبودهه؟!!
بهتره برم از خودش سوالامو بپرسم و ببینم چی میگه
ولی مسئله اینه که...
‹در اتاق باز میشه›
*چند ساعت بعد*
‹توی بیمارستان›
(با یاداوری چیزای مبهمی که دیدم اشکی از گوشه چشمم راه بالشت رو پیش میگیره)
س.ی:به هوش اومدی؟!
صبر کن برم دکترو خبر کنم
(و در با شدت زیادی بسته میشه..
تو این مدتی که سئویون و دکتر وارد اتاق شدن هیچ تغییری توی حالتم ایجاد نکردم جوری که هنوز چشمام هم بسته بود
ولی با حضورشون تو اتاق سعی میکنم چشمام رو باز کنم
دکتر هم یه نگاه به وضع داغونم میندازه میگه حالم کاملا خوبه و میره!!://
بعد رفتن دکتر سئویون میاد روی صندلی کنار تخت میشینه)
س.ی:متاسفم یونهه نباید میذاشتم اینجور باهات حرف بزنه..
من:اون.. درمورد.. تو.. درست میگفت؟!
س.ی:خبب، دوتای اولشو تقریبا اره
ولی واقعا بعدش میخواست به دروغ چیزی بگ...
من:لطفا تنهام بزار!
س.ی:هوم؟!
من:میخوام تنها باشم
س.ی:معذرت میخوام(و بلند شد و رفت بیرون)
[من:اگه خوناشاما نمیتونن ذهن بخونن پس اون دختره که اسمش سوجین بود چجوری دقیق از گذشته من خبر داشت؟!
چطور میدونست نقطه ضعفم چیه؟!
میخواست از شر خانوادش راحت بشه؟!
کل کره از امپراطوری دلسوز؟!!
منظورش سئویونه؟!
امپراطوری کره؟!
پس بقیه قلمروها چقد باید کوچیک باشه!!
چرا بنظر میومد سئویون صبر کرده ببینه چی میگم؟!
نکنه قصد داشت از گذشته نکبت بار من خبردار بشه؟!
هه.. مسخرس!]
من:اَهه حالا چطور جواب سوالامو بفهممم!!!
اصلا چرا باید دلش برام بسوزه وقتی زندگی خودش آنچان بهتر من نبودهه؟!!
بهتره برم از خودش سوالامو بپرسم و ببینم چی میگه
ولی مسئله اینه که...
‹در اتاق باز میشه›
۷۲۳
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.