حقققق
داستان از این قراره که عمم واسم یه عروسک گرفته بود تو ۸ سالگیم برا من خیلی خیلی ترسناک بود ولی بعد دو یا سه ماه عادت کردم بهش ولی یه شب عروسکه اومد تو خوابم داشت خفم میکرد مثله یک قاتله روانی به زور از خواب بلند شدم عرق کرده بودم و گلوم به شدت درد میکرد رد انگشت رو گلوم بود
یک بارم ۵ نفر با قد های بلند و خیلی هیکلی من ۵ سالم بودم اومدن سمتم و بهم زل زده بودن و همیشه کابوس اون ۵ نفرو میدیدم
یک بارم ۵ نفر با قد های بلند و خیلی هیکلی من ۵ سالم بودم اومدن سمتم و بهم زل زده بودن و همیشه کابوس اون ۵ نفرو میدیدم
۱.۴k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.