《قاصدک ها》
با قدم گذاشتن در بین قاصدک ها و وزش ناگهانی باد، تعدادی از آنها در هوا به رقص درآمدند. خنده از روی صورت دختر کنار نمی رفت.
《میای باهم قدم بزنیم؟》
《باشه. به نظر میاد حس خوبی داشته باشه》
با جلوتر رفتن، قاصدک ها بیش از پیش برای آزادی و رهایی تقلا می کردند. با چرخیدن دختر و گرفته شدنش توسط پسر همراهش، خنده هردو بلند شد.
《راستی تو چرا انقدر از قاصدک ها خوشت میاد؟》
موی دختر کنار زده شد و به آسمان بی کران خیره شد.
《می دونی من عاشق آزاد و رها بودنم. اینکه بدون فکر به چیزی داخل آرامش غرق بشم. اینکه چشمام رو ببندم و پرواز کنم. به نظرت قاصدک بودن خیلی شبیه آرزوهای من نیست؟》
《دیدگاه جالبیه. فکر کنم وجودت از اونا الهام گرفته شده.》
باد دیگری وزید ولی این بار لذت بخش نبود...نه این دفعه حس مرگ می داد. چشمان دختر باری دیگر به آسمان خیره شد. ابر ها حرکت می کردند و گاهی نور خورشید را از آنجا دریغ می کردند. آسمان آبی بود و همه چیز آرام اما این آرامش...چقدر تنفر برانگیز بود.
خواسته دختر زندگی ازادانه بود ولی حالا چه؟ او اکنون تنها با تماشای چشمانی گمشده در آسمان می زیست. آیا این کافی بود؟هرگز! ولی چاره چه بود؟
《فکر می کردم من پرواز کردن رو دوست دارم ولی انگار تو بیشتر بهش علاقه داشتی. شاید بیشتر از من....》
باری دیگر بادی تند وزید و خاطرات را همراه با قاصدک ها با خود همراه کرد. که می دانست؟ شاید آن خاطرات نیز می توانستند مانند آرزوهای سوار بر قاصدک ها دوباره زنده شوند.
M.H🤍
《میای باهم قدم بزنیم؟》
《باشه. به نظر میاد حس خوبی داشته باشه》
با جلوتر رفتن، قاصدک ها بیش از پیش برای آزادی و رهایی تقلا می کردند. با چرخیدن دختر و گرفته شدنش توسط پسر همراهش، خنده هردو بلند شد.
《راستی تو چرا انقدر از قاصدک ها خوشت میاد؟》
موی دختر کنار زده شد و به آسمان بی کران خیره شد.
《می دونی من عاشق آزاد و رها بودنم. اینکه بدون فکر به چیزی داخل آرامش غرق بشم. اینکه چشمام رو ببندم و پرواز کنم. به نظرت قاصدک بودن خیلی شبیه آرزوهای من نیست؟》
《دیدگاه جالبیه. فکر کنم وجودت از اونا الهام گرفته شده.》
باد دیگری وزید ولی این بار لذت بخش نبود...نه این دفعه حس مرگ می داد. چشمان دختر باری دیگر به آسمان خیره شد. ابر ها حرکت می کردند و گاهی نور خورشید را از آنجا دریغ می کردند. آسمان آبی بود و همه چیز آرام اما این آرامش...چقدر تنفر برانگیز بود.
خواسته دختر زندگی ازادانه بود ولی حالا چه؟ او اکنون تنها با تماشای چشمانی گمشده در آسمان می زیست. آیا این کافی بود؟هرگز! ولی چاره چه بود؟
《فکر می کردم من پرواز کردن رو دوست دارم ولی انگار تو بیشتر بهش علاقه داشتی. شاید بیشتر از من....》
باری دیگر بادی تند وزید و خاطرات را همراه با قاصدک ها با خود همراه کرد. که می دانست؟ شاید آن خاطرات نیز می توانستند مانند آرزوهای سوار بر قاصدک ها دوباره زنده شوند.
M.H🤍
۵.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.