اسم فن فیک:چشمانی به رنگ یاقوت سرخ پارت:۱
باد آروم بین شاخه درخت گیلاس میرقصه و رهگذران رو مهمون نمایش زیبایی طبیعت میکنه .
به نحوی که دیگر سیاهی خونه ای که کنارشه دیده نمیشه .
خونه ای ویلایی که روی در و دیوارش پر شده از نوشته های سیاه و سرخ اسپری شده .
کمی بالا تر از درخت، در طبقه دوم خانه پسری پانزده ساله روی تخت دراز کشیده و از باد ملایم پاییزی لذت میبره .
پسر چشماش رو بسته و سعی در خوابیدن داره ، ولی سر و صدای زنی دقیقا به شکل خودش مانع این امر میشه .
_کاتسوکی پاشو دیگه !
_ولم کن پیرزن ، یه امروز که مدرسه ولم کرده تو ول نمیکنی ؟
_هوی عمت پیرزنه من هنوز جوونم .
زن به طرف تخت میره پسرش رو با شدت تکون میده .
_دِ پاشو دیگه
کاتسوکی که میدونست مامانش ول کن نیست با کلافگی بلند میشه و خروج مامانش که حالا با رضایت میره صبحانه درست کنه رو تماشا میکنه .
لباسش رو عوض میکنه و سویشرت مشکی رنگی رو میپوشه .
از پله ها پایین میره صورتش رو میشوره و بدون هیچ حرکت دیگه ای به سمت در میره .
_هوی کجا؟
_بیرون
_صبحانه!!؟؟
_نمیخورم
میتسوکی لب به اعتراض دوباره گشود که پسرش از خونه خارج شد .
هوای بیرون سرد و مرطوب بود درست مثل همون چیزی که از پاییز انتظار میرفت .
کاتسوکی گوشیش رو درآورد و هندزفری اش رو داخل گوش گذاشت .
صدای آهنگ رو زیاد کرد تا حواسش از نگاه های منزجر کننده دیگران پرت شه.
دیگه بعد از پانزده سال زندگی بین این مردم براش تحمل این نگاه ها و رفتار های زننده راحت بود .
البته این درحالی بود که مجبور نبود صبح تا ظهرش رو همراه با کلی بچه و بزرگسال که همه بهش به چشم هیولا نگاه میکنن اونم فقط به خاطر چشمای قرمزش بگذرونه .
مشکل این جاست که مردم این شهر به یک سری افسانه که از نظر کاتسوکی اراجیفه به شدت اعتقاد دارن .
طبق افسانه ها کسی که با چشم های سرخ به دنیا بیاد شیطان درس رخنه کرده و اون فرد بدیه و هرکس که با چشم سبز به دنیا بیاد روح خدایی رو داره .
برای همین مردم این شهر با هرکس که چشمای قرمز داشته باشه مشکل دارن .
_کااچاااننن
صدای خندان پسری که از دور براش دست تکون میداد توجهش رو جلب کرد ، کامل برگشت و نگاهی به پسر مو سبز که با لبخند همیشگیش به سمتش میومد انداخت .
چند ثانیه مردد ماند و بعد به راهش ادامه داد .
پسر با زحمت سرعتش رو زیاد کرد تا به کاتسوکی یا همون کاچان برسه .
_کاچان ، صبح به خیر .
کاتسوکی بدون هیچ وقفه یا نگاهی درحالی که سرعتش رو زیاد میکرد زمزمه کرد :
_چی میخوای دکو؟
پسر تک خنده ای کرد و جواب داد :
_مثل همیشه ای کاچان ، عصبانی!
کاتسوکی ایستاد و رو به دکو کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
_من عصبانی نیستم !!!
به نحوی که دیگر سیاهی خونه ای که کنارشه دیده نمیشه .
خونه ای ویلایی که روی در و دیوارش پر شده از نوشته های سیاه و سرخ اسپری شده .
کمی بالا تر از درخت، در طبقه دوم خانه پسری پانزده ساله روی تخت دراز کشیده و از باد ملایم پاییزی لذت میبره .
پسر چشماش رو بسته و سعی در خوابیدن داره ، ولی سر و صدای زنی دقیقا به شکل خودش مانع این امر میشه .
_کاتسوکی پاشو دیگه !
_ولم کن پیرزن ، یه امروز که مدرسه ولم کرده تو ول نمیکنی ؟
_هوی عمت پیرزنه من هنوز جوونم .
زن به طرف تخت میره پسرش رو با شدت تکون میده .
_دِ پاشو دیگه
کاتسوکی که میدونست مامانش ول کن نیست با کلافگی بلند میشه و خروج مامانش که حالا با رضایت میره صبحانه درست کنه رو تماشا میکنه .
لباسش رو عوض میکنه و سویشرت مشکی رنگی رو میپوشه .
از پله ها پایین میره صورتش رو میشوره و بدون هیچ حرکت دیگه ای به سمت در میره .
_هوی کجا؟
_بیرون
_صبحانه!!؟؟
_نمیخورم
میتسوکی لب به اعتراض دوباره گشود که پسرش از خونه خارج شد .
هوای بیرون سرد و مرطوب بود درست مثل همون چیزی که از پاییز انتظار میرفت .
کاتسوکی گوشیش رو درآورد و هندزفری اش رو داخل گوش گذاشت .
صدای آهنگ رو زیاد کرد تا حواسش از نگاه های منزجر کننده دیگران پرت شه.
دیگه بعد از پانزده سال زندگی بین این مردم براش تحمل این نگاه ها و رفتار های زننده راحت بود .
البته این درحالی بود که مجبور نبود صبح تا ظهرش رو همراه با کلی بچه و بزرگسال که همه بهش به چشم هیولا نگاه میکنن اونم فقط به خاطر چشمای قرمزش بگذرونه .
مشکل این جاست که مردم این شهر به یک سری افسانه که از نظر کاتسوکی اراجیفه به شدت اعتقاد دارن .
طبق افسانه ها کسی که با چشم های سرخ به دنیا بیاد شیطان درس رخنه کرده و اون فرد بدیه و هرکس که با چشم سبز به دنیا بیاد روح خدایی رو داره .
برای همین مردم این شهر با هرکس که چشمای قرمز داشته باشه مشکل دارن .
_کااچاااننن
صدای خندان پسری که از دور براش دست تکون میداد توجهش رو جلب کرد ، کامل برگشت و نگاهی به پسر مو سبز که با لبخند همیشگیش به سمتش میومد انداخت .
چند ثانیه مردد ماند و بعد به راهش ادامه داد .
پسر با زحمت سرعتش رو زیاد کرد تا به کاتسوکی یا همون کاچان برسه .
_کاچان ، صبح به خیر .
کاتسوکی بدون هیچ وقفه یا نگاهی درحالی که سرعتش رو زیاد میکرد زمزمه کرد :
_چی میخوای دکو؟
پسر تک خنده ای کرد و جواب داد :
_مثل همیشه ای کاچان ، عصبانی!
کاتسوکی ایستاد و رو به دکو کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
_من عصبانی نیستم !!!
۲.۵k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.