اگه بشه ؟... ⛓✨
پارت 32
من نفس عمیقی کشیدم : خیلی ممنون
اتاق قشنگی بود همچنین همه چیزش باب میل ما بود میز مطالعه ی بزرگ و اتاق پر از کتاب معلوم بود این اتاق برای خودشونه با تم آبی کم رنگ... که فقط اگه ما کمی ما لباسمو پررنگ تر بود انگار ست کرده بودیم با اتاق تخت دو خوابش با تور های اکلیلی و ستاره های ریز تزئین شده بود علاوه بر اون به تور هاش چراغ وصل بود از همه جالب تر فرش هاش شبیه پنبه انگار تو ابرا هستی واقعا خیلی قشنگ بودند حتی آبه لای پشم ها ی فرش هم چراغ بود که ما او تو اون نقطه ها پا میذاشتیم اصلا وجودشون رو حس نمیکردیم در اتاق رو بستم و گفتم : آخيش بالاخره راحت شدم
دروغ میگفتم اونقدرا که اغراق میکردم نبود
نه.... ولی.... بد هم نگذشت
جولیا حالت طعنه آمیزی گفت : آره جون خودت!
- جولیا از تو بعیده!
-چالشتون 5 ملیون لایک خورده !
- خدایی؟!!!!!!
تو همین لحظه بود که یه دفعه صدای در اومد سمت در رفتم تا در رو باز کنم که یه دفعه پسرا خودشون در رو با شدت باز کردن و اومدن و مثل دیوونه ها هم زمان گفتن :
- 5 میلیون لایک!!!
من و جولیا که خشکمون زده بود یه طوری خودمون رو زدیم به اون راه که انگار میدونستیم و برامون چیز جالبی نیست : خودمون میدونستیم
- میدونستید؟!!!
من که خیلی خسته بودم و خوابم میومد گفتم : میشه برید بیرون میخوایم بخوابیم
- اهان... ببخشید از شدت خوشحالی نمیدونستیم داریم چیکار میکنیم
- خواهش میکنم. فقط لطفا دیگه مزاحم نشید
- باشه بازم شرمنده
من خودمو ولو کردم روی تخت و اووف بلندی کشیدم
جولیا هم کنار من روی اون تخت رویایی خوابید و گفت : چیکارا کردید حالا؟
-خب راستش....
که یه دفعه در با صدای مهیبی باز شد :
- الکسسسسسس....
- ببخشید... دیگه مزاحم نمیشیم ولی موضوع جدیه
-چی شده؟
- ما داشتیم میرفتیم سمت اتاق که دیدیم عمه کاترین و خانم مارلا با هم پچ پچ میکنند.... ما هم...
-کنجکاو شدیم...
-بله... کنجکاو شدیم ببینیم چی میگن
- خب؟
- خب بیاین بریم ببینیم چی میگن
- من فکر کردم بحث مهمیه اینقدر جو میدی . بیخیال !
الکس دست من و گرفت و کشید: هی ! الان وقت استراحت نیست منم خسته ام ولی عادی نبود رفتارشون
نگاه مرگباری به الکس انداختم اهی کشیدم و گفتم : باشه
الکس جلو تر از همه بود مارتین هم پشت سرش بعد من وایساده بودم بعد منم جولیا بود
توی راهرو آهسته قدم بر میداشتیم که الکس هراسون برگشت و گفت : وای وای وای وای.... وضعیت قرمز
- یعنی چی الکس مثل آدم بگو
-یعنی دارن میان ببینن خوابیم یا نه...
جولیا که صدای الکس به گوشش نرسیده بود گفت : چی؟
من و مارتین هم زودتر از همه دویده بودیم
اصلا حواسم به پشت سرم نبود استرس نمیزاشت فکر کنم
- اوه اوه اوه اوه
- عقب نشینی..
سریع الکس جولیا رو بغل کرد و بلندش کرد و با گذاشتش روی تخت و دوید سمت اتاق خودشون
همه بدو بدو رفتیم سمت تختمون همون لحظه که خوابیدیم عمه و خانم مارلا اومدن اول تو اتاق ما :
- آخی... نگاهشون کن بچه هام اینقدر خسته بودن زود خوابشون برده
- بیا بریم سراغ پسرا تا دخترا بیدار نشدن
- باشه بریم
اما ما پسرا که داشتیم میرفتیم من تا اومدم برم سمت تخت پام تو قالی گیر کرد و برای اینکه خودم رو بگیرم نیفتم لباس مارتین رو گرفتم و هر دومون با مغز اومدیم زمین علاوه بر درد اوسکولی که داشتیم زمانی برای بلند شدن نداشتیم چون عمه و خانم مارلا اومدن توی اتاق :
- اینا رو باش... اینقدر خسته بودن که صرفشون نکرده برن رو تخت بخوابن
- پسرن دیگه
من نفس عمیقی کشیدم : خیلی ممنون
اتاق قشنگی بود همچنین همه چیزش باب میل ما بود میز مطالعه ی بزرگ و اتاق پر از کتاب معلوم بود این اتاق برای خودشونه با تم آبی کم رنگ... که فقط اگه ما کمی ما لباسمو پررنگ تر بود انگار ست کرده بودیم با اتاق تخت دو خوابش با تور های اکلیلی و ستاره های ریز تزئین شده بود علاوه بر اون به تور هاش چراغ وصل بود از همه جالب تر فرش هاش شبیه پنبه انگار تو ابرا هستی واقعا خیلی قشنگ بودند حتی آبه لای پشم ها ی فرش هم چراغ بود که ما او تو اون نقطه ها پا میذاشتیم اصلا وجودشون رو حس نمیکردیم در اتاق رو بستم و گفتم : آخيش بالاخره راحت شدم
دروغ میگفتم اونقدرا که اغراق میکردم نبود
نه.... ولی.... بد هم نگذشت
جولیا حالت طعنه آمیزی گفت : آره جون خودت!
- جولیا از تو بعیده!
-چالشتون 5 ملیون لایک خورده !
- خدایی؟!!!!!!
تو همین لحظه بود که یه دفعه صدای در اومد سمت در رفتم تا در رو باز کنم که یه دفعه پسرا خودشون در رو با شدت باز کردن و اومدن و مثل دیوونه ها هم زمان گفتن :
- 5 میلیون لایک!!!
من و جولیا که خشکمون زده بود یه طوری خودمون رو زدیم به اون راه که انگار میدونستیم و برامون چیز جالبی نیست : خودمون میدونستیم
- میدونستید؟!!!
من که خیلی خسته بودم و خوابم میومد گفتم : میشه برید بیرون میخوایم بخوابیم
- اهان... ببخشید از شدت خوشحالی نمیدونستیم داریم چیکار میکنیم
- خواهش میکنم. فقط لطفا دیگه مزاحم نشید
- باشه بازم شرمنده
من خودمو ولو کردم روی تخت و اووف بلندی کشیدم
جولیا هم کنار من روی اون تخت رویایی خوابید و گفت : چیکارا کردید حالا؟
-خب راستش....
که یه دفعه در با صدای مهیبی باز شد :
- الکسسسسسس....
- ببخشید... دیگه مزاحم نمیشیم ولی موضوع جدیه
-چی شده؟
- ما داشتیم میرفتیم سمت اتاق که دیدیم عمه کاترین و خانم مارلا با هم پچ پچ میکنند.... ما هم...
-کنجکاو شدیم...
-بله... کنجکاو شدیم ببینیم چی میگن
- خب؟
- خب بیاین بریم ببینیم چی میگن
- من فکر کردم بحث مهمیه اینقدر جو میدی . بیخیال !
الکس دست من و گرفت و کشید: هی ! الان وقت استراحت نیست منم خسته ام ولی عادی نبود رفتارشون
نگاه مرگباری به الکس انداختم اهی کشیدم و گفتم : باشه
الکس جلو تر از همه بود مارتین هم پشت سرش بعد من وایساده بودم بعد منم جولیا بود
توی راهرو آهسته قدم بر میداشتیم که الکس هراسون برگشت و گفت : وای وای وای وای.... وضعیت قرمز
- یعنی چی الکس مثل آدم بگو
-یعنی دارن میان ببینن خوابیم یا نه...
جولیا که صدای الکس به گوشش نرسیده بود گفت : چی؟
من و مارتین هم زودتر از همه دویده بودیم
اصلا حواسم به پشت سرم نبود استرس نمیزاشت فکر کنم
- اوه اوه اوه اوه
- عقب نشینی..
سریع الکس جولیا رو بغل کرد و بلندش کرد و با گذاشتش روی تخت و دوید سمت اتاق خودشون
همه بدو بدو رفتیم سمت تختمون همون لحظه که خوابیدیم عمه و خانم مارلا اومدن اول تو اتاق ما :
- آخی... نگاهشون کن بچه هام اینقدر خسته بودن زود خوابشون برده
- بیا بریم سراغ پسرا تا دخترا بیدار نشدن
- باشه بریم
اما ما پسرا که داشتیم میرفتیم من تا اومدم برم سمت تخت پام تو قالی گیر کرد و برای اینکه خودم رو بگیرم نیفتم لباس مارتین رو گرفتم و هر دومون با مغز اومدیم زمین علاوه بر درد اوسکولی که داشتیم زمانی برای بلند شدن نداشتیم چون عمه و خانم مارلا اومدن توی اتاق :
- اینا رو باش... اینقدر خسته بودن که صرفشون نکرده برن رو تخت بخوابن
- پسرن دیگه
۹۷۴
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.