پارت ۱۹ (بجای من ببین )
تهیونگ : سلام خانم کیم چخبر شده
خانم کیم : اونسووووو ( با گریه )
تهیونگ: اونسو چی اتفاقی براش افتاده میشه ببینمش ؟؟
خانم کیم : اونسووو مردهههه
تهیونگ: از روی شک خنده ای کرد دارین شوخی میکنین ؟نه ؟
خانم کیم سرش رو با تاسف انداخت پایین تهیونگ در کمال تعجب خانم کیم رو کنار زد و با قدم های بزرگ به سمت اتاق اونسو در اتاق رو با شدت باز کرد وقتی جسم بی روح آنسو رد روی تخت خوابش دید جعبه موسیقی یهو از دستش روی زمین افتاد و باز شود، شروع کرد به نواختن تهیونگ بای پا های خسته رفت سمت تخت اونسوو کنار تخت نشست قیافه دختر مثل برف سفید شوده بود تهیونگ با انگشت اشاره گونه دخترک رو نوازش کرد چقدر پوستش یخ بود زیر چشم هاش گود افتاده بود و کبود شوده بود اشک هاش مثل بارون روی صورتش میریخت تا اینکه بلاخره لباش رو تکون داد
تهیونگ: اونسو پاشو ازت خواهش میکنم پاشو من میدونم داری صدامو میشنوی چرا هیچ حرکتی نمی کنی هاااا چرا این هفته که من نبودم به خودت نرسیدی هومم خیلی لاغر شودی دست های سرد اونسو رو توی دست هاش گرفت و بوسه آرومی به انگشت هاش زد .
تهیونگ: اونسو پاشو لطفا من باور نمیکنم ازت میخوام پاشی لطفا پاشووو اونسو داری دیوونم میکنی چرا پا نمیشی هااا از کتف اونسو گرفت و انو چند بار تکون داد
تهیونگ: اونسو بلند شو بسه دیگه چقدر میخوابی من برگشتم پاشو
همون موقع خانم کیم با سرعت سمت تهیونگ رفت و اونسورو روی تخت گذاشت دوباره تهیونگ بی اختیار با دست های خانم کیم حرکت میکرد
تهیونگ: خانم کیم چرا بلند نمیشه هااا بِ حرف من گوش نمیکنه لطفا شما بهش یچیزی بگید لطفا ازتون خودش میکنم بهش بگید بلند شه
خانم کیم: پسرم اون دیگه نیست دیگه رفته
تهیونگ: نهه؟ کجا رفته ؟ نباید بدون من جایی بره
خانم کیم: پسرم اونسو مرده لطفا روی خودت تسلط داشته باش الان از حال میری من میرم برات یکم آب بیارم
تهیونگ پایین تخت اونسو نشست و با گریه داد زد
تهیونگ: مگه قول نداده بودی بیماریت و خوب کنی هاااا تو هنوز وقت داشتی هنوز یک ماهم نشوده چرا اینقدر سریع رفتی هاااا الان که تو رفتی اون بالا زجر کشیدن منو میبینی خوشحالی ؟؟ الان حالت خوبه ؟؟؟ همینو میخواستی میخواستی بازم برات بمیرم ؟؟ چرا اینقدر سریع رفتی من هنوز مزه لباتو به درستی حس نکردمم من هنوز فرصت داشتم تا تورو به دست بیارم چرا رفتی اگر دوست نداشتم زنده میموندی؟؟ چون دیدی من عاشقتم رفتی ؟؟؟ من ازتو انتظار نداشتم توهممم؟؟؟
تهیونگ کلمه آخر رو گفت و یهو دستو پاش شکل شود و روی زمین افتاد وقتی بهوش آمده بود روی تخت اتاقش بود سریع بلند شود سرش گیج میرفت پاهاش هم توی همدیگه قفل میشود از اتاقش بیرون آمد که پدرشو دید
تهیونگ: پدر اونسو کجاست بهش بگید بیاد کارش دارم
پدرش : پسرم اونسو مرده چرا نمیخوای بفهمی
تهیونگ: نه کجا مرده اون بهم قول داد بیماریشو خوب کنه تازه هنوز وقت هم داره
پدرش : تهیونگ اونسو نیست مرده امروز مراسمشه
تهیونگ : داری دوروغ میگی ( با صدای بلند ) همتون دارین دوروغ میگین بعد سریع از قصر خارج شود رفت سمت کلبه خانم کیم در زد اما هیج کس اونجا نبود از یکی از اهالی پرسید و اونا جایی مراسم رو به تهیونگ گفتن وقتی تهیونگ رسید دید اونسو رو دارن توی خاک میزارن سریع رفت جولو و مانع کارشون شود
تهیونگ: چیکار دارین میکنین میخواین ینفرو زنده به گور کنید ولش کنید تورو خودا نزارین اون نمرده مرده هارو توی خاک میزارن که یک دفعه پدر تهیونگ آمد و هرکی اونجا بود بهش احترام گذاشت پدرش تهیونگ رو گرفت و اونا به کارشون ادامه دادن جلوی چشماش داشتن عشقشو خاک میکردن تهرنگ هر چی دستو پا زد فایده ای نداشت بعد از ساعتی همه رفتن پدرش هم به قصر رفت و چند سربار پیش تهیونگ گذاشت تهیونگ افتاد روی خاک اونسو دستش رو به سمت خاک برد و خاک رو چنگ زد
تهیونگ : اونسوو اینا دارن راست میگن ؟؟؟ چرا مردی تو که دلت نمیخواست بمیری منتظر بودی من برم بعد ؟؟؟ اونسو بگو همشون دارن دروغ میگن
اونسووو بازم بهم بگو دوستم داری بازم بهم بگوو من فرصت نداشتم
افسردگی گرفتم 😐
۴۰۰ تا کامنت شرط
خانم کیم : اونسووووو ( با گریه )
تهیونگ: اونسو چی اتفاقی براش افتاده میشه ببینمش ؟؟
خانم کیم : اونسووو مردهههه
تهیونگ: از روی شک خنده ای کرد دارین شوخی میکنین ؟نه ؟
خانم کیم سرش رو با تاسف انداخت پایین تهیونگ در کمال تعجب خانم کیم رو کنار زد و با قدم های بزرگ به سمت اتاق اونسو در اتاق رو با شدت باز کرد وقتی جسم بی روح آنسو رد روی تخت خوابش دید جعبه موسیقی یهو از دستش روی زمین افتاد و باز شود، شروع کرد به نواختن تهیونگ بای پا های خسته رفت سمت تخت اونسوو کنار تخت نشست قیافه دختر مثل برف سفید شوده بود تهیونگ با انگشت اشاره گونه دخترک رو نوازش کرد چقدر پوستش یخ بود زیر چشم هاش گود افتاده بود و کبود شوده بود اشک هاش مثل بارون روی صورتش میریخت تا اینکه بلاخره لباش رو تکون داد
تهیونگ: اونسو پاشو ازت خواهش میکنم پاشو من میدونم داری صدامو میشنوی چرا هیچ حرکتی نمی کنی هاااا چرا این هفته که من نبودم به خودت نرسیدی هومم خیلی لاغر شودی دست های سرد اونسو رو توی دست هاش گرفت و بوسه آرومی به انگشت هاش زد .
تهیونگ: اونسو پاشو لطفا من باور نمیکنم ازت میخوام پاشی لطفا پاشووو اونسو داری دیوونم میکنی چرا پا نمیشی هااا از کتف اونسو گرفت و انو چند بار تکون داد
تهیونگ: اونسو بلند شو بسه دیگه چقدر میخوابی من برگشتم پاشو
همون موقع خانم کیم با سرعت سمت تهیونگ رفت و اونسورو روی تخت گذاشت دوباره تهیونگ بی اختیار با دست های خانم کیم حرکت میکرد
تهیونگ: خانم کیم چرا بلند نمیشه هااا بِ حرف من گوش نمیکنه لطفا شما بهش یچیزی بگید لطفا ازتون خودش میکنم بهش بگید بلند شه
خانم کیم: پسرم اون دیگه نیست دیگه رفته
تهیونگ: نهه؟ کجا رفته ؟ نباید بدون من جایی بره
خانم کیم: پسرم اونسو مرده لطفا روی خودت تسلط داشته باش الان از حال میری من میرم برات یکم آب بیارم
تهیونگ پایین تخت اونسو نشست و با گریه داد زد
تهیونگ: مگه قول نداده بودی بیماریت و خوب کنی هاااا تو هنوز وقت داشتی هنوز یک ماهم نشوده چرا اینقدر سریع رفتی هاااا الان که تو رفتی اون بالا زجر کشیدن منو میبینی خوشحالی ؟؟ الان حالت خوبه ؟؟؟ همینو میخواستی میخواستی بازم برات بمیرم ؟؟ چرا اینقدر سریع رفتی من هنوز مزه لباتو به درستی حس نکردمم من هنوز فرصت داشتم تا تورو به دست بیارم چرا رفتی اگر دوست نداشتم زنده میموندی؟؟ چون دیدی من عاشقتم رفتی ؟؟؟ من ازتو انتظار نداشتم توهممم؟؟؟
تهیونگ کلمه آخر رو گفت و یهو دستو پاش شکل شود و روی زمین افتاد وقتی بهوش آمده بود روی تخت اتاقش بود سریع بلند شود سرش گیج میرفت پاهاش هم توی همدیگه قفل میشود از اتاقش بیرون آمد که پدرشو دید
تهیونگ: پدر اونسو کجاست بهش بگید بیاد کارش دارم
پدرش : پسرم اونسو مرده چرا نمیخوای بفهمی
تهیونگ: نه کجا مرده اون بهم قول داد بیماریشو خوب کنه تازه هنوز وقت هم داره
پدرش : تهیونگ اونسو نیست مرده امروز مراسمشه
تهیونگ : داری دوروغ میگی ( با صدای بلند ) همتون دارین دوروغ میگین بعد سریع از قصر خارج شود رفت سمت کلبه خانم کیم در زد اما هیج کس اونجا نبود از یکی از اهالی پرسید و اونا جایی مراسم رو به تهیونگ گفتن وقتی تهیونگ رسید دید اونسو رو دارن توی خاک میزارن سریع رفت جولو و مانع کارشون شود
تهیونگ: چیکار دارین میکنین میخواین ینفرو زنده به گور کنید ولش کنید تورو خودا نزارین اون نمرده مرده هارو توی خاک میزارن که یک دفعه پدر تهیونگ آمد و هرکی اونجا بود بهش احترام گذاشت پدرش تهیونگ رو گرفت و اونا به کارشون ادامه دادن جلوی چشماش داشتن عشقشو خاک میکردن تهرنگ هر چی دستو پا زد فایده ای نداشت بعد از ساعتی همه رفتن پدرش هم به قصر رفت و چند سربار پیش تهیونگ گذاشت تهیونگ افتاد روی خاک اونسو دستش رو به سمت خاک برد و خاک رو چنگ زد
تهیونگ : اونسوو اینا دارن راست میگن ؟؟؟ چرا مردی تو که دلت نمیخواست بمیری منتظر بودی من برم بعد ؟؟؟ اونسو بگو همشون دارن دروغ میگن
اونسووو بازم بهم بگو دوستم داری بازم بهم بگوو من فرصت نداشتم
افسردگی گرفتم 😐
۴۰۰ تا کامنت شرط
۱۹۶.۷k
۲۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.