رمان چی شد که اینطوری شد؟ نویسنده ملیکاملازاده پارت ۲۸
- اینجا چه خبره؟!
همه به سمت من برگشت و راس چند ثانیه شلیک خندههاشون بلند شد. هیربد بگداشت با چشم و ابرو و حسابی عصبانی به من اشاراتی میکرد که متوجه نمیشدم آخر سر کلافه گفت:
- به تنت نگاه کن.
متوجه شدم مثل همه تابستون بدون پیراهن و با شلوارک خوابیده بودم و همینطور به بیرون اومده بودم. دوباره به داخل پریدم و صدای خنده ها هنوز قطع نشده بود. سریع لباس پوشیدم و توی دلم آیت الکرسی خوندم که هیربد پدرم رو در نیاره. از سماور بخار آب بیرون میزد زیرش رو خاموش کردم و چای رو آماده کردم که صدای عصبی هیربد اومد:
- همه جا باید آبروی من رو ببری!
وحشتزده قوری رو کنار گذاشتم و به سمتش برگشتم. اون هم داشت به سمتم می اومد که ثنا جلو پرید و دستش رو روی سینهش گذاشت.
- حالا که چیزی نشده عزیزم.
هیربد با اکراه آروم شد. میز صبحانه رو سریع چیندم و هر سه پشتش نشستیم. پرسیدم:
- چی شده بود؟
- به تو چه!
ثنا سرزنش آمیز نگاهش کرد و رو به من گفت:
- دختر آقای شکیبایی مدتی بود پاپیچ هیربد شده بود ماهم فقط آروم اخطار دادیم اما خود آقای شکیبایی داد و بیداد راه انداخت و ساختمون رو بهم ریخت.
نیشخندم رو خوردم. چه بد سلیقه بود این دختر! یکم که گذشت هیربد گفت:
- آماده بشین بقیه تابستون رو پیش خانوادم بریم.
وای نهای که گفتم کاملا غیر ارادی بود اما تو دهنی که هیربد بهم زد ایرادی بود. ثنا جیغ کشید و من دستم رو روی دهنم گذاشتم تا خون روی میز نچکه. بلند شدم به سمت سینک برم صورتم رو بشورم که هیربد داد کشید:
- اه اونجا نه!
به سمت دستشویی رفتم. وقتی بیرون اومدم ثنا داشت سر هیربد جیغ و داد میکرد و اون هم سعی داشت آرومش کنه. همینطور که با دو انگشت لبم رو ماساژ می دادم به اتاقم رفتم. دیگه حوصله پیش اون ها نشستن رو نداشتم.
هیربد از یک خانواده روستایی با سه خواهر بیست و سه،بیست و شونزده ساله به اسمهای هلن، نادیا و دنیا بود. برعکس اسمهاشون هیچ کدوم قیافه نداشتن. خود هیربد پسر بزرگ و بیست و هفت ساله بود و یک برادر هم به اسم هوشنگ داشت که طفلک عقب مونده ذهنی به حساب میاومد، هرچند بنظر من از همه باهوشتر بود. با همه اینها رفتن به اونجا به منزله شکنجه شدن من بود
فردا برای جلسات آخر کلاس تابستونی بیرون رفتم. همون لحظه هیربد سوار ماشین شد و حتی یک تعارف نزد که برسونمت. البته توقعی هم ازش نبود. به مدرسه که رسیدم صدای بچهها میاومد. وارد شدم و خواستم بدون توجه بهشون به سمت کلاس برم که صدایی اومد
-به به بچه یتیم!
به سمتش برگشتم. یکی از بچههای شرور کلاس.
-چی گفتی؟
دست به کمر و با پوزخند نگاهم کرد. لحن مسخرهای به کلامش داد:
- یتیم بودنت رو توی سرت زدم.
کولهم رو در آوردم و به سمتش خیز برداشتم که یکی دستم رواز پشت گرفت
همه به سمت من برگشت و راس چند ثانیه شلیک خندههاشون بلند شد. هیربد بگداشت با چشم و ابرو و حسابی عصبانی به من اشاراتی میکرد که متوجه نمیشدم آخر سر کلافه گفت:
- به تنت نگاه کن.
متوجه شدم مثل همه تابستون بدون پیراهن و با شلوارک خوابیده بودم و همینطور به بیرون اومده بودم. دوباره به داخل پریدم و صدای خنده ها هنوز قطع نشده بود. سریع لباس پوشیدم و توی دلم آیت الکرسی خوندم که هیربد پدرم رو در نیاره. از سماور بخار آب بیرون میزد زیرش رو خاموش کردم و چای رو آماده کردم که صدای عصبی هیربد اومد:
- همه جا باید آبروی من رو ببری!
وحشتزده قوری رو کنار گذاشتم و به سمتش برگشتم. اون هم داشت به سمتم می اومد که ثنا جلو پرید و دستش رو روی سینهش گذاشت.
- حالا که چیزی نشده عزیزم.
هیربد با اکراه آروم شد. میز صبحانه رو سریع چیندم و هر سه پشتش نشستیم. پرسیدم:
- چی شده بود؟
- به تو چه!
ثنا سرزنش آمیز نگاهش کرد و رو به من گفت:
- دختر آقای شکیبایی مدتی بود پاپیچ هیربد شده بود ماهم فقط آروم اخطار دادیم اما خود آقای شکیبایی داد و بیداد راه انداخت و ساختمون رو بهم ریخت.
نیشخندم رو خوردم. چه بد سلیقه بود این دختر! یکم که گذشت هیربد گفت:
- آماده بشین بقیه تابستون رو پیش خانوادم بریم.
وای نهای که گفتم کاملا غیر ارادی بود اما تو دهنی که هیربد بهم زد ایرادی بود. ثنا جیغ کشید و من دستم رو روی دهنم گذاشتم تا خون روی میز نچکه. بلند شدم به سمت سینک برم صورتم رو بشورم که هیربد داد کشید:
- اه اونجا نه!
به سمت دستشویی رفتم. وقتی بیرون اومدم ثنا داشت سر هیربد جیغ و داد میکرد و اون هم سعی داشت آرومش کنه. همینطور که با دو انگشت لبم رو ماساژ می دادم به اتاقم رفتم. دیگه حوصله پیش اون ها نشستن رو نداشتم.
هیربد از یک خانواده روستایی با سه خواهر بیست و سه،بیست و شونزده ساله به اسمهای هلن، نادیا و دنیا بود. برعکس اسمهاشون هیچ کدوم قیافه نداشتن. خود هیربد پسر بزرگ و بیست و هفت ساله بود و یک برادر هم به اسم هوشنگ داشت که طفلک عقب مونده ذهنی به حساب میاومد، هرچند بنظر من از همه باهوشتر بود. با همه اینها رفتن به اونجا به منزله شکنجه شدن من بود
فردا برای جلسات آخر کلاس تابستونی بیرون رفتم. همون لحظه هیربد سوار ماشین شد و حتی یک تعارف نزد که برسونمت. البته توقعی هم ازش نبود. به مدرسه که رسیدم صدای بچهها میاومد. وارد شدم و خواستم بدون توجه بهشون به سمت کلاس برم که صدایی اومد
-به به بچه یتیم!
به سمتش برگشتم. یکی از بچههای شرور کلاس.
-چی گفتی؟
دست به کمر و با پوزخند نگاهم کرد. لحن مسخرهای به کلامش داد:
- یتیم بودنت رو توی سرت زدم.
کولهم رو در آوردم و به سمتش خیز برداشتم که یکی دستم رواز پشت گرفت
۶.۷k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.