دبیرستان بانگو(؛ پارت8
دازای رو به چویا کرد و گفت:
_آره خیلی شبیهته حالا ولش کن زیاد مهم نیس.
+چویا سرشو چرخوند و گفت: آره.. آره مهم نیست
ولی چویا هر از چند گاهی نگاهی به دختره می کرد تقریبا قهوم داشت تموم می شد که یه دختر که یه کت شکل کت من(دازای) پوشیده بثد از در اومد تو اونم دستاش باند پیچی شده بود و از در دومد تو...
زدینگ...
دختر کت قهوه ای: سلامممم... چطوری چونیا.
قهوم از دماغم زد
در ذهن دازای: وات... چرا اسمش شکل چویا بود؟
بیرون و همه نگام کردن البته جز اون دحتره پیش خدمت و دختر کت قهوه ای و من و چویا کس دیگ ای نبود.
بعد از چند دقیقه دختر کت قهوه ای باز شروع به حرف زدن کرد:
_خوب چونیا جونم چطوری؟
+خوبم لباس ها چی شد؟
_اها اونو می گی واستا نشونت بدم.
بعد از ساک دستیش لباس فرم مدرسه ای رو در اورد وات.... این که لباس مدرسه ماست.
برگشتم و چویا رو دیدم که سرشو گرفته و تو فکره!
_چویا...(با داد)... چویااااااا
چونیا و دختر کت قهوه ای نگام کردن و دختر کت قهوه ای گفت: واستا واستا ببینم شما دو تا چرا اسماتون یکیه!؟
اومد یه حرف دیگ بزنه که چونیا جلو دهنشو گرفت و گفت بسه دیگ هیچی نگو و بعد گریه کرد و رفت تو آشپز خونه...
چویا: چی شد؟
دختر کت قهوه ای....امممم نمی دونم چی شد پلی یه شوال اسم تو چیه آقای...
دازای: اسمم دازایه.
دختر کت قهوه ای چند دیقه ای چشکش زد...
گفتم خوب اسم تو چیه؟
_من.... من.... اس...مم... د... دا..
خوب گل ها دیگ نمی گم حماست یادتون نره ها🤌🏻🧡
خدافس🧡
_آره خیلی شبیهته حالا ولش کن زیاد مهم نیس.
+چویا سرشو چرخوند و گفت: آره.. آره مهم نیست
ولی چویا هر از چند گاهی نگاهی به دختره می کرد تقریبا قهوم داشت تموم می شد که یه دختر که یه کت شکل کت من(دازای) پوشیده بثد از در اومد تو اونم دستاش باند پیچی شده بود و از در دومد تو...
زدینگ...
دختر کت قهوه ای: سلامممم... چطوری چونیا.
قهوم از دماغم زد
در ذهن دازای: وات... چرا اسمش شکل چویا بود؟
بیرون و همه نگام کردن البته جز اون دحتره پیش خدمت و دختر کت قهوه ای و من و چویا کس دیگ ای نبود.
بعد از چند دقیقه دختر کت قهوه ای باز شروع به حرف زدن کرد:
_خوب چونیا جونم چطوری؟
+خوبم لباس ها چی شد؟
_اها اونو می گی واستا نشونت بدم.
بعد از ساک دستیش لباس فرم مدرسه ای رو در اورد وات.... این که لباس مدرسه ماست.
برگشتم و چویا رو دیدم که سرشو گرفته و تو فکره!
_چویا...(با داد)... چویااااااا
چونیا و دختر کت قهوه ای نگام کردن و دختر کت قهوه ای گفت: واستا واستا ببینم شما دو تا چرا اسماتون یکیه!؟
اومد یه حرف دیگ بزنه که چونیا جلو دهنشو گرفت و گفت بسه دیگ هیچی نگو و بعد گریه کرد و رفت تو آشپز خونه...
چویا: چی شد؟
دختر کت قهوه ای....امممم نمی دونم چی شد پلی یه شوال اسم تو چیه آقای...
دازای: اسمم دازایه.
دختر کت قهوه ای چند دیقه ای چشکش زد...
گفتم خوب اسم تو چیه؟
_من.... من.... اس...مم... د... دا..
خوب گل ها دیگ نمی گم حماست یادتون نره ها🤌🏻🧡
خدافس🧡
۳.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.