داستان امروز من با مامانم.......
من امروز نودل گرفته بودم بعد داشتن میخورم که یهو دیدم مامان و بابام دارن به من نگاه میکنن بعد بهشون گفتم چرا اینطوری نگام میکنید بعد یهو مامانم گفت بیا دخترت کره ای شد باید شوهرش بدیم به این کره ایا.. منم یه جوری رفتار کردم انگار دوست ندارم ولی دقیقا از خدام بود که این حرفو بشنوم... حالا مامانم هی میگه حالا کی میخوای بری کره؟ ... کی شوهر کره آیت رو میبینم؟ .. همش میخوای نودل بخوری؟ ... بدبخت شوهرت که همش میخوای بهش نودل بدی....بیچاره اندازه چوب درخت میشه... حالا اون روز من یه غلطی کردم گفتن مامان چند تا پسر کره هستن...... بعد مامانم نذاشت ادامه بدم دوباره شروع کرد... چندتا؟چه خبره؟ مگه چندتا شوهر میخوای؟ چند سالشونه؟ بعد یهو گفتم مامان به خدا اینا سلبریتی هستن نه قراره شوهر من بشن نه قراره منو بگیرن.... اینا تو کل دنیا فن دارن اونوقت بیان منو بگیرن.... بعد بگین چی شد؟؟؟مامان یهو گفت با پسره عادی نمیخوای ازدواج کنی میخوای با سلبریتی کره ای ازدواج کنی؟.... منم به مامانم گفتم مامان گه خوردم غلط کردم بس میکنی؟؟ مامان گفت بیا بخاطر همین چندتا پسری با من دعوا میکنی؟؟ شما جای من بودین چیکار میکردین؟؟ مامانم روانیم کرده بود تا اسم ک میومد میگفت بازم این کره ایا 😂😂😂😂
۳.۵k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.