چندپارتی ` mon spoir
part ⁶ * آخر
****
به سرعت کاپشنمو میپوشم و چکمه هامو پا میکنم و از خونه بیرون میزنم .
به اطراف نگاه میکنم .
چراغهای ماشین !
فاک !
چه دلیلی غیر گشتن دنبال مجرم باعث میشه این ماشین عجیب غریب کوهستانیا بیان اینجا ؟
حداقل من اینطور فکر میکنم !
به سمت دریا میرم که :
< راوی >
پسر درحالی که دستی به موهای پریشونش میکشه با نوشته ای روی برفهای ساحل مواجه میشه :
( خسته تر از اون چیزی ام که توضیح بدم ، اگه نپریده بودم از سخره بغلم کن که شکستم .. _ سینتیاِ گذشته )
لگدی از حرص به برفها میزنه به سرعت به سمت دریا میره ، احتمال میداد که دخترک خودشو انداخته باشه !
وارد آب دریا میشه و میره تا جایی که آب به نزدیک شونه هاش میرسه ، جسمی نیمه شناور میبینه و سریع به نزدیکش میره ، خودش بود !
جونگکوک بدنشو به دوش میگیره و به سمت ساحل شنا میکنه ، گريه هاش با آب دریا آغشته شده بود ، به ساحل رسید خودشو رو برفها انداخت .
بدون ذره ای فکر با به پشت کشیدن بدن دختر به سمت جنگل دوید چون اوایل سفر گفته بودن اونجا خانه درمانی وجود داره ...
به سرعت می دوید ، لباسش بخاطر توی دریا بودن خیس بود هوا سرد بود ، محض رضای فاک تو ماه فوریه و آلاسکا بود !
می دوید و می دوید ، ناگهان وجود شی تیزی رو توی دستش حس کرد ، فاک !
گلوله بود ! بدن دختر روی زمین افتاد ، جونگکوک با قرار دادن دستهاش رو زمین تکیه گاهی برای خودش ایجاد کرد .
_ سینتیا ... تو ... تو کسی بودی که همیشه باعث ادامه دادن زندگیم بودی ، کسی که بین مشکلاتم بهت فکر میکردم و حالم بهتر میشد ... * توضیح کلمه - mon spoir - *
_ * سرفه * .. ای کاش میتونستی قلبم رو لمس و درک بکنی که این قلب چقدر دوست داره .. کارم از تکیه گذشته سینتیا ... دلم میخواد توی بغلت بمیرم . روحت ، مثل فرشته ای پاک و مقدس بود ؛ لبخندت ، مثل زیباترین نقاشی خدا ..
با شنیدن صدای تایر ماشین از دور لحظه ای درنگ کرد و بعد :
_ دستات ، مثل آتیشی میون برف گرم بود ؛ آغوشت مثل پناهگاهی امن و چشمات گرانبها تر از هر جواهر بود .
تنها خواستم تو این شرایط فاکی بوسیده شدنم توسط لباته ..
قطره اشک سمجی از چشماش سُر خورد ...
فکر اینکه بعدش قراره چه اتفاقی بیوفته ، مغزش رو پر از فکرهای مختلف کرده بود . ولی ترجیح میداد به چیزی فکر نکنه . نمیدونست تا کِی میتونه دووم بیاره ، بدنش سردتر از همیشه شده بود . دیگه نمیتونست چیزی رو حس کنه . سوزش دستش اذیتش میکرد . میخواست تا کِی ادامه بده ؟ قرار بود اینجوری تمومش کنه ؟ دوست داشت همینطور باشه . همونطور که به خونهای روی برف نگاه میکرد ، سنگینی چشمهاش رو حس میکرد . و در آخر بدن سردش کنار بدن معشوقهاش افتاد .
*****
تامام ! 🥱
نظرتون جومونگهام ؟ 😼
راستی با تکپارتی پایان چندپارتیو جشن بگیریم ؟ 🦭
****
به سرعت کاپشنمو میپوشم و چکمه هامو پا میکنم و از خونه بیرون میزنم .
به اطراف نگاه میکنم .
چراغهای ماشین !
فاک !
چه دلیلی غیر گشتن دنبال مجرم باعث میشه این ماشین عجیب غریب کوهستانیا بیان اینجا ؟
حداقل من اینطور فکر میکنم !
به سمت دریا میرم که :
< راوی >
پسر درحالی که دستی به موهای پریشونش میکشه با نوشته ای روی برفهای ساحل مواجه میشه :
( خسته تر از اون چیزی ام که توضیح بدم ، اگه نپریده بودم از سخره بغلم کن که شکستم .. _ سینتیاِ گذشته )
لگدی از حرص به برفها میزنه به سرعت به سمت دریا میره ، احتمال میداد که دخترک خودشو انداخته باشه !
وارد آب دریا میشه و میره تا جایی که آب به نزدیک شونه هاش میرسه ، جسمی نیمه شناور میبینه و سریع به نزدیکش میره ، خودش بود !
جونگکوک بدنشو به دوش میگیره و به سمت ساحل شنا میکنه ، گريه هاش با آب دریا آغشته شده بود ، به ساحل رسید خودشو رو برفها انداخت .
بدون ذره ای فکر با به پشت کشیدن بدن دختر به سمت جنگل دوید چون اوایل سفر گفته بودن اونجا خانه درمانی وجود داره ...
به سرعت می دوید ، لباسش بخاطر توی دریا بودن خیس بود هوا سرد بود ، محض رضای فاک تو ماه فوریه و آلاسکا بود !
می دوید و می دوید ، ناگهان وجود شی تیزی رو توی دستش حس کرد ، فاک !
گلوله بود ! بدن دختر روی زمین افتاد ، جونگکوک با قرار دادن دستهاش رو زمین تکیه گاهی برای خودش ایجاد کرد .
_ سینتیا ... تو ... تو کسی بودی که همیشه باعث ادامه دادن زندگیم بودی ، کسی که بین مشکلاتم بهت فکر میکردم و حالم بهتر میشد ... * توضیح کلمه - mon spoir - *
_ * سرفه * .. ای کاش میتونستی قلبم رو لمس و درک بکنی که این قلب چقدر دوست داره .. کارم از تکیه گذشته سینتیا ... دلم میخواد توی بغلت بمیرم . روحت ، مثل فرشته ای پاک و مقدس بود ؛ لبخندت ، مثل زیباترین نقاشی خدا ..
با شنیدن صدای تایر ماشین از دور لحظه ای درنگ کرد و بعد :
_ دستات ، مثل آتیشی میون برف گرم بود ؛ آغوشت مثل پناهگاهی امن و چشمات گرانبها تر از هر جواهر بود .
تنها خواستم تو این شرایط فاکی بوسیده شدنم توسط لباته ..
قطره اشک سمجی از چشماش سُر خورد ...
فکر اینکه بعدش قراره چه اتفاقی بیوفته ، مغزش رو پر از فکرهای مختلف کرده بود . ولی ترجیح میداد به چیزی فکر نکنه . نمیدونست تا کِی میتونه دووم بیاره ، بدنش سردتر از همیشه شده بود . دیگه نمیتونست چیزی رو حس کنه . سوزش دستش اذیتش میکرد . میخواست تا کِی ادامه بده ؟ قرار بود اینجوری تمومش کنه ؟ دوست داشت همینطور باشه . همونطور که به خونهای روی برف نگاه میکرد ، سنگینی چشمهاش رو حس میکرد . و در آخر بدن سردش کنار بدن معشوقهاش افتاد .
*****
تامام ! 🥱
نظرتون جومونگهام ؟ 😼
راستی با تکپارتی پایان چندپارتیو جشن بگیریم ؟ 🦭
۲۰.۵k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.