رمان دو مروارید مشکی👀🖤

پارت ۱

مامان نیکا 🤍
امروز میخواستم برم مسافرت چند روزه، نیکا رو میزارم پیش همسایه بقلیمون خانم کاشی ( نیکا دو سالشه و ارسلان سه سالش و اینکه رمان ارنیکایی نیست و نیکا و ارسلان حکم خواهر و برادر رو دارن، بریم ادامه) آماده شدم و از خونه رفتم بیرون، در خونه ی خانم کاشی رو زدم و در رو باز کرد
مامان ارسلان: سلام خانم فلاحی
مامان نیکا: سلام خانم کاشی، بفرمایید نیکا برای چند روز خدمت شما، ممنون که نگهش میدارید (◍•ᴗ•◍) ❤
مامان ار: خواهش میکنم عزیزم، خدانگهدار
مامان نی: خداحافظ عزیزم

دو روز بعد🤍
مامان ار: بچه ها غذا میخورین؟
نیکا و ارسلان: اوهوم😍( البته به زبون بچه ها گفتن😂)
مامان ار: بفرمایید، داشتم به بچه ها غذا میدادم که زنگ در خورد، رفتم باز کردم، پستچی بود

پستچی: سلام، خانم کاشی؟
مامان ار: بله خودمم

پستچی: یک نامه دارید
بفرمایید
مامان ار: ممنون آقا خداحافظ
پستچی: خداحافظ

مامان ار: نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن نامه، نوشته بود که خانم فلاحی در گذشت🖤
وای نه..... حالا نیکا چی میشه...... تصمیم گرفتم که نیکا رو مثل بچه خودم بزرگ کنم، ولی بهش نمیگم از مادر دیگه هست تا بزرگ بشه🥺