"•عشق خونی•" "•پارت14•" "•بخش اول•"
قسمت چهاردهم: شروع دردسر ها برای سایا
جو سنگینی بین شون حاکم شد. جیمین پوزخند عصبی زد ـــ یعنی چی که ناپدید شده؟! تهیونگ کلافه موهاشو به هم ریخت ـــ توی هیچکدوم از اتاق های طبقه بالا نبود. جیمین بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق پذیرایی و درش رو باز کرد و نگاه دقیقی به داخلش انداخت. فقط خدمتکارا که مشغول چیدن میز صبحونه بودن، توی اتاق حضور داشتن. متعجب و زیرچشمی به جیمین نگاه میکردن و اروم در گوش همدیگه پچ پچ هاشون رو سر میدادن که برای جیمین قابل شنیدن نبود. اتاق رو ترک کرد و با اخم غلیظش وارد حیاط شد. همه جا رو گشت و اخر سر به قسمت پشت عمارت که باغ رزها قرار داشت رفت. هیچ صدایی به جز صدای نفسای عصبی خودش شنیده نمی شد چون هیچکس به غیر از خودش اونجا نبود. عصبی بود چون نمی دونست اریکا کجاست و کلافه بود چون نمی دونست چرا اون دختر انقدر براش مهم شده که نمی تونه نبودش رو تحمل کنه.
نعره ای کشید و به سمت دسته ای از گل ها حمله ور شد و با ناخوناش ساقه ی گل های رز مقابلش رو چنگ زد. به گل هایی که روی زمین نقش بستن و اروم توسط باد پر پر می شدن نگاهی انداخت. تیغ های گل رز ها به دستاش چسبیده بودن که با مشت کردن دستاش باعث شد تیغ ها به داخل پوستش فرو برن و سوزشی رو براش ایجاد کنن. نفسش رو رها کرد و دوباره برگشت داخل عمارت. عجیب سعی میکرد سرد و بی تفاوت باشه ولی اخم وحشتناک روی پیشونیش و فک منقبض شدش، خیلی راحت لوش میدادن. تهیونگ و کوک و سایا هم کلافه و ناراحت بودن و فقط به این فکر میکردن که اریکاشون ممکنه کجا رفته باشه یا حتی بُرده باشنش! تهیونگ با رسیدن فکری به ذهنش سریع از روی کاناپه بلند شد ـــ عا، یه چیزی یادم اومد. نگاه افراد داخل جمع روش ثابت موند.چهره متفکری به خودش گرفت ـــ دیروز اریکا یهو زد زیر گریه و گفت دلم برای بابام تنگ شده، امکانش هس که رفته باشه عمارت سجون. همه با تردید سری تکون دادن و ته چن نفر رو مأمور کرد که سریع خودشون رو برسونن عمارت سجون و دنبال اریکا بگردن. جیمین روی مبل تک نفره نشست و ارنج هاش رو روی روناش گذاشت و سرش رو توی دستاش گرفت. نمی دونست چرا انقدر حساس شده و نگرانه و کلافگیش تمومی نداره. عصر شده بود و هنوز خبری از اریکا نبود، افرادی رو هم که ته فرستاده بود برگشته بودن و اونام نتونسته بودن اریکا رو پیدا کنن.
عمارت غرق سکوت بود و اینکه اکثریت فکرشون مشغول اریکا بود، چیز عجیبی بود. موقع شام جیمین بعد چندین روز دوباره کنار سایا نشست. اشتهایی نداشت و چن قاشق از غذاش خورد و دوباره قاشق چنگال رو توی ظرف رها کرد. قبل از اینکه بلند بشه، اروم جوری که فقط خودشون بشنون در گوش سایا زمزمه کرد ـــ غذاتو خوردی بیا اتاقم. جملش رو گفت و جمع رو ترک کرد. سایا: اب دهنمو قورت دادم و حواسمو دادم به غذام، احساس بدی به دلم چنگ میزد یعنی بعد چن روزی که بهم اهمیت نمیداد و صدام نمی کرد، الان چیکارم داره؟! غذامو که تموم کردم، تشکر کردم و بلند شدم. با ترس و لرز از پله ها رفتم بالا و رو به رو اتاق جیمین ایستادم. نفسمو که حبس شده بود اهسته رها کردم. در زدم و رفتم داخل. در رو پشت سرم بستم. روی تخت نشسته بود و به پنجره خیره شده بود. نگاهی به پنجره انداختم که با دیدن ماه کامل، لبخند خیلی کوچیکی چاشنیه لبام شد. با شنیدن صداش، سریع چرخیدم سمتش. ـــ بیا بشین روی تخت!
به سمت تخت قدم برداشتم و کنارش روی تخت نشستم. خودشو بهم نزدیک کرد و موهامو کنار زد و بدون درنگ دندوناش رو وارد پوست گردنم کرد. چشمام رو از سوزشش فشردم و سرمو به سمت مخالف کج کردم. با ولع خونمو می مکید. دستاش رو روی شونه هام گذاشت و منو ثابت نگه داشت. صدای قلپ قلپ قورت دادن خونم رو میتونستم بشنوم و بوی خونی که به مشامم میرسید کم کم داشت حالمو بد میکرد. دندوناش رو خارج کرد و گردنم رو لیسید که ناخواسته ناله ریزی از بین لبام رها شد. اروم در گوشم زمزمه کرد ـــ ناله نکن! نمی خوام تحریک بشم و به عنوان یک عروسک جنسی ازت استفاده کنم! اب دهنمو قورت دادم و لبامو محکم روی هم فشردم که دوباره گازی از قسمت ترقوه ام گرفت. دستامو مشت کردم و لبمو از درد گزیدم. کم کم احساس سرگیجه باعث بی حال و شل شدنم شده بود. جیمین هم متوجه حالم شد و عقب کشید، دستاش رو از روی شونه هام برداشت و خون دور دهنش رو با استینش پاک کرد ـــ فردا صبح هم بیا اتاقم، وقتی عصبی ام تند تند تشنه ام میشه و باید سریع عطشم رو برطرف کنم. سری تکون دادم و اتاقش رو ترک کردم. دستمو روی گردنم گذاشتم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم. زیر لب زمزمه کردم ـــ اریکا، اخه تو کجایی!؟ نرسیده به اتاقم تهیونگ رو دیدم که دستاش توی جیباشه و به دیوار تکیه داده. سرمو انداختم پایین و خواستم سریع از کنارش رد بشم که صداش متوقفم کرد. ـــ صبر کن!
جو سنگینی بین شون حاکم شد. جیمین پوزخند عصبی زد ـــ یعنی چی که ناپدید شده؟! تهیونگ کلافه موهاشو به هم ریخت ـــ توی هیچکدوم از اتاق های طبقه بالا نبود. جیمین بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق پذیرایی و درش رو باز کرد و نگاه دقیقی به داخلش انداخت. فقط خدمتکارا که مشغول چیدن میز صبحونه بودن، توی اتاق حضور داشتن. متعجب و زیرچشمی به جیمین نگاه میکردن و اروم در گوش همدیگه پچ پچ هاشون رو سر میدادن که برای جیمین قابل شنیدن نبود. اتاق رو ترک کرد و با اخم غلیظش وارد حیاط شد. همه جا رو گشت و اخر سر به قسمت پشت عمارت که باغ رزها قرار داشت رفت. هیچ صدایی به جز صدای نفسای عصبی خودش شنیده نمی شد چون هیچکس به غیر از خودش اونجا نبود. عصبی بود چون نمی دونست اریکا کجاست و کلافه بود چون نمی دونست چرا اون دختر انقدر براش مهم شده که نمی تونه نبودش رو تحمل کنه.
نعره ای کشید و به سمت دسته ای از گل ها حمله ور شد و با ناخوناش ساقه ی گل های رز مقابلش رو چنگ زد. به گل هایی که روی زمین نقش بستن و اروم توسط باد پر پر می شدن نگاهی انداخت. تیغ های گل رز ها به دستاش چسبیده بودن که با مشت کردن دستاش باعث شد تیغ ها به داخل پوستش فرو برن و سوزشی رو براش ایجاد کنن. نفسش رو رها کرد و دوباره برگشت داخل عمارت. عجیب سعی میکرد سرد و بی تفاوت باشه ولی اخم وحشتناک روی پیشونیش و فک منقبض شدش، خیلی راحت لوش میدادن. تهیونگ و کوک و سایا هم کلافه و ناراحت بودن و فقط به این فکر میکردن که اریکاشون ممکنه کجا رفته باشه یا حتی بُرده باشنش! تهیونگ با رسیدن فکری به ذهنش سریع از روی کاناپه بلند شد ـــ عا، یه چیزی یادم اومد. نگاه افراد داخل جمع روش ثابت موند.چهره متفکری به خودش گرفت ـــ دیروز اریکا یهو زد زیر گریه و گفت دلم برای بابام تنگ شده، امکانش هس که رفته باشه عمارت سجون. همه با تردید سری تکون دادن و ته چن نفر رو مأمور کرد که سریع خودشون رو برسونن عمارت سجون و دنبال اریکا بگردن. جیمین روی مبل تک نفره نشست و ارنج هاش رو روی روناش گذاشت و سرش رو توی دستاش گرفت. نمی دونست چرا انقدر حساس شده و نگرانه و کلافگیش تمومی نداره. عصر شده بود و هنوز خبری از اریکا نبود، افرادی رو هم که ته فرستاده بود برگشته بودن و اونام نتونسته بودن اریکا رو پیدا کنن.
عمارت غرق سکوت بود و اینکه اکثریت فکرشون مشغول اریکا بود، چیز عجیبی بود. موقع شام جیمین بعد چندین روز دوباره کنار سایا نشست. اشتهایی نداشت و چن قاشق از غذاش خورد و دوباره قاشق چنگال رو توی ظرف رها کرد. قبل از اینکه بلند بشه، اروم جوری که فقط خودشون بشنون در گوش سایا زمزمه کرد ـــ غذاتو خوردی بیا اتاقم. جملش رو گفت و جمع رو ترک کرد. سایا: اب دهنمو قورت دادم و حواسمو دادم به غذام، احساس بدی به دلم چنگ میزد یعنی بعد چن روزی که بهم اهمیت نمیداد و صدام نمی کرد، الان چیکارم داره؟! غذامو که تموم کردم، تشکر کردم و بلند شدم. با ترس و لرز از پله ها رفتم بالا و رو به رو اتاق جیمین ایستادم. نفسمو که حبس شده بود اهسته رها کردم. در زدم و رفتم داخل. در رو پشت سرم بستم. روی تخت نشسته بود و به پنجره خیره شده بود. نگاهی به پنجره انداختم که با دیدن ماه کامل، لبخند خیلی کوچیکی چاشنیه لبام شد. با شنیدن صداش، سریع چرخیدم سمتش. ـــ بیا بشین روی تخت!
به سمت تخت قدم برداشتم و کنارش روی تخت نشستم. خودشو بهم نزدیک کرد و موهامو کنار زد و بدون درنگ دندوناش رو وارد پوست گردنم کرد. چشمام رو از سوزشش فشردم و سرمو به سمت مخالف کج کردم. با ولع خونمو می مکید. دستاش رو روی شونه هام گذاشت و منو ثابت نگه داشت. صدای قلپ قلپ قورت دادن خونم رو میتونستم بشنوم و بوی خونی که به مشامم میرسید کم کم داشت حالمو بد میکرد. دندوناش رو خارج کرد و گردنم رو لیسید که ناخواسته ناله ریزی از بین لبام رها شد. اروم در گوشم زمزمه کرد ـــ ناله نکن! نمی خوام تحریک بشم و به عنوان یک عروسک جنسی ازت استفاده کنم! اب دهنمو قورت دادم و لبامو محکم روی هم فشردم که دوباره گازی از قسمت ترقوه ام گرفت. دستامو مشت کردم و لبمو از درد گزیدم. کم کم احساس سرگیجه باعث بی حال و شل شدنم شده بود. جیمین هم متوجه حالم شد و عقب کشید، دستاش رو از روی شونه هام برداشت و خون دور دهنش رو با استینش پاک کرد ـــ فردا صبح هم بیا اتاقم، وقتی عصبی ام تند تند تشنه ام میشه و باید سریع عطشم رو برطرف کنم. سری تکون دادم و اتاقش رو ترک کردم. دستمو روی گردنم گذاشتم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم. زیر لب زمزمه کردم ـــ اریکا، اخه تو کجایی!؟ نرسیده به اتاقم تهیونگ رو دیدم که دستاش توی جیباشه و به دیوار تکیه داده. سرمو انداختم پایین و خواستم سریع از کنارش رد بشم که صداش متوقفم کرد. ـــ صبر کن!
۷۵.۷k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱