💦رمان زمستان💦 پارت 85
🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: دیانا...
دیانا: خودمو از تو بغل ممدرضا به زور کشیدم بیرون و با بهت زل زدم به ارسلان...اممم ارسلان ممدرضا؛ ممدرضا ارسلان تنها راهکار معرفی کردنشون بود...
عسل: در گوش دیانا..چقد سیریشه این پسره نچسب
دیانا: فعلا هیچی نگو
ارسلان: رفتم سمت دیانا مچ دستشو گرفتم و روبه ممدرضا...خوشبختم، بریم عزیزم؟
دیانا: بریم...از مغازه اومدیم بیرون
ارسلان: دیانا اون تو چ غلطی میکردی؟
دیانا: من حتی نزدیکشم نشدم میتونی از عسل بپرسی...
رضا: به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم
عسل: الان من دم دیانام؟
رضا: غلط کردم
عسل: رضا اگه ی زره احساس میکردم الان دوستت ندارم از همینجا پرتت میکردم پایین(پاساژ چند طبقس و اینا طبقه بالا هستن)
رضا: خداروشکر دوسم داری مگرنه الان باید جنازمو میبردین...
دیانا: سکوت بین منو ارسلان حکم فرما بود تا موقعی ک چشمم خورد به اون عروسک پشت ویترین...ارسلاااان
ارسلان: چی شده؟چرا داد میزنی؟
دیانا: من اون عروسکرو میخوام...
رضا: یا علی اون کهم اندازه هیکل منو ارسلانه
عسل: عه منم میخواممم(از لج رضا)
رضا: میشه دوسم نداشته باشی از همینجا پرتم کنی پایین؟
عسل: خاک تو سرت کنم ک واسم ی عروسک نمیخری
ارسلان: دیانا اینو چجوری ببریم؟
دیانا: من میارمش..
ارسلان: باش بریم بخریم
دیانا: ی عروسک خرس بزرگ بود ک سفید بود وقتی ک خریدیم از مغازه اومدیم بیرون دستم بود ک دادمش دست ارسلان....بیارش ارسلان من برم خریدامو کنم
ارسلان: چی شد؟مگه قرار نبود خودت بیاری؟
دیانا: من با این سنم عروسک به این بزرگی بیارم؟
ارسلان: حتما من با این سنم خرس بیارم
دیانا: اصن بده رضا بیارتش
عسل: نخیر اون قراره واسه من خریدامو بیاره
《رمان زمستون❄》
ارسلان: دیانا...
دیانا: خودمو از تو بغل ممدرضا به زور کشیدم بیرون و با بهت زل زدم به ارسلان...اممم ارسلان ممدرضا؛ ممدرضا ارسلان تنها راهکار معرفی کردنشون بود...
عسل: در گوش دیانا..چقد سیریشه این پسره نچسب
دیانا: فعلا هیچی نگو
ارسلان: رفتم سمت دیانا مچ دستشو گرفتم و روبه ممدرضا...خوشبختم، بریم عزیزم؟
دیانا: بریم...از مغازه اومدیم بیرون
ارسلان: دیانا اون تو چ غلطی میکردی؟
دیانا: من حتی نزدیکشم نشدم میتونی از عسل بپرسی...
رضا: به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم
عسل: الان من دم دیانام؟
رضا: غلط کردم
عسل: رضا اگه ی زره احساس میکردم الان دوستت ندارم از همینجا پرتت میکردم پایین(پاساژ چند طبقس و اینا طبقه بالا هستن)
رضا: خداروشکر دوسم داری مگرنه الان باید جنازمو میبردین...
دیانا: سکوت بین منو ارسلان حکم فرما بود تا موقعی ک چشمم خورد به اون عروسک پشت ویترین...ارسلاااان
ارسلان: چی شده؟چرا داد میزنی؟
دیانا: من اون عروسکرو میخوام...
رضا: یا علی اون کهم اندازه هیکل منو ارسلانه
عسل: عه منم میخواممم(از لج رضا)
رضا: میشه دوسم نداشته باشی از همینجا پرتم کنی پایین؟
عسل: خاک تو سرت کنم ک واسم ی عروسک نمیخری
ارسلان: دیانا اینو چجوری ببریم؟
دیانا: من میارمش..
ارسلان: باش بریم بخریم
دیانا: ی عروسک خرس بزرگ بود ک سفید بود وقتی ک خریدیم از مغازه اومدیم بیرون دستم بود ک دادمش دست ارسلان....بیارش ارسلان من برم خریدامو کنم
ارسلان: چی شد؟مگه قرار نبود خودت بیاری؟
دیانا: من با این سنم عروسک به این بزرگی بیارم؟
ارسلان: حتما من با این سنم خرس بیارم
دیانا: اصن بده رضا بیارتش
عسل: نخیر اون قراره واسه من خریدامو بیاره
۱۱۲.۵k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.