حکایت
#حکایت
روزی پیرمردی نامه ای به پسرش
که در زندان بود نوشت:
پسرم امسال نمی توانم زمین را شخم بزنم، چون تو نیستی و من هم توانش
را ندارم .
پسر در جواب نامه پدر نوشت:
پدر، حتی فکر شخم زدن زمین را
هم نکن ، چون من پول هایی که
دزدیده ام را آنجا دفن کرده ام .
پلیس ها که نامه پسر را خوانده بودند ،تمام زمین را کندند اما چیزی
پیدا نکردند .
پسر نامه دیگری برای پدرش نوشت
و گفت:
پدرجان، این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم ،
زمین ات آماده است ...
روزی پیرمردی نامه ای به پسرش
که در زندان بود نوشت:
پسرم امسال نمی توانم زمین را شخم بزنم، چون تو نیستی و من هم توانش
را ندارم .
پسر در جواب نامه پدر نوشت:
پدر، حتی فکر شخم زدن زمین را
هم نکن ، چون من پول هایی که
دزدیده ام را آنجا دفن کرده ام .
پلیس ها که نامه پسر را خوانده بودند ،تمام زمین را کندند اما چیزی
پیدا نکردند .
پسر نامه دیگری برای پدرش نوشت
و گفت:
پدرجان، این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم ،
زمین ات آماده است ...
۳۴.۷k
۱۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.