من این گونه ام...
#مناینگونهام...
من این گونه ام که هستم. پس بدان که خوبی ات را می خواهم.
کسی نیکتر بجوی. هیچ بختی برای فروختن ندارم
همچون شیادان و بنگاهداران.
هنگامی که می غنودم به آسودگی کنار دریا
چنین هول هایی شبانه بر تو می خزیدند،
چنین زخمه هایی روحم را می لرزاندند- اگر فقط می دانستی!
مه زار بهاری، استپ های آسیایی را افسون زده دربر می گیرند؛
دور تا جایی که چشم می تواند ببیند، فرسنگ ها از هر سو
فرشی رؤیاگون از لاله های تابان برمی افروزد
در فراسوی افق آه، چه صفایی
سراسر طبیعت را بارور می کند، و چه معصومیتی!
پروردگارا، به هر حال چه بایدم کرد برای مردم
هرگز بیشتر از دیده وری نبوده ام،
پا فرا کشیده در اقلیم های صعب
و درگیر با غوغایی درونی،
با اندک آوازه ای در همین حوالی،
دوستی باوفا برای مردان دیگر زنان،
بیوه ی تسلی ناپذیر تنی چند.
تاج نقرهای ام بس نیک جا گرفته است.
گونه هایم، که همواره به نظر آفتاب زده می آیند،
چیزی بیشتر مانند ترس تا خوشی را الهام می دهند.
رنجِ غرور زخمدار، با این همه، زود به پایان خواهد رسید.
درست مانند مارینا، دوست بینوای جان باخته ام،
خواهم نوشید، ناخواسته، از چشمه ی فرجامین فراموشی.
و خواهی آمد در ردای خاکسپاری،
شمعِ سبزفام هولناکی در دست می گیری،
رخسارت نقابدار اما بی درنگ ظن خواهم بُرد
چهره ی کسی را که در آن نقاب سیاه اهریمنی پنهان است،
دست دستکش سفیدپوش کسی را که بر آن شمع شوم چنگ انداخته است،
و کسی که بر من مهمانی شبانه فرستاده است…
☆☆☆
#بهتومیاندیشمشوریدهوار..
ای شب من
به تو میاندیشم شوریدهوار،
ای روز من
و به تو بیاعتنا:
بگذار اینگونه باشد!
برمیگردم و به سرنوشت خود لبخند میزنم
که مرا فقط نکبت داده است.
دودهایی دیروزی هولناکند،
شعلههایی که مرا میسوزانند بر نخواهند افتاد،
به نظرم،این آتش فروزان،
آسمانی آفتابی نخواهد شد...
پ 💔 ن
چگونه فراموش کنم که جوانی من چطور سرد و خاموش گذشت؟
چگونه زندگی روزمره جای همه چیز را گرفت
و عمرم مثل دعای یکشنبهی کلیسا ، یکنواخت و خسته کننده سپری شد؟
چه راهها دوشادوش آنکس رفتم که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها دلم هوای آنکس کرد که دوستش داشتم
حالا دیگر راز فراموشکاری را از همهی فراموشکاران بهتر آموختهام
دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمیکنم
اما آن بوسههای نگرفته و نداده
آن نگاههای نکرده و ندیده را که به من باز خواهد داد؟
☆☆
من چون عاشقی چنگ به دست نیامدم
تا در دل مردم رخنه کنم
شعر من صدای پای یک جزامی است
به شنیدن صدای آن ناله خواهیکرد
و نفرین
هرگز نه شهرتی خواستم نه ستایشی
سی سال تمام
در زیر بال نابودی
زیستم...
#چوکبندر
من این گونه ام که هستم. پس بدان که خوبی ات را می خواهم.
کسی نیکتر بجوی. هیچ بختی برای فروختن ندارم
همچون شیادان و بنگاهداران.
هنگامی که می غنودم به آسودگی کنار دریا
چنین هول هایی شبانه بر تو می خزیدند،
چنین زخمه هایی روحم را می لرزاندند- اگر فقط می دانستی!
مه زار بهاری، استپ های آسیایی را افسون زده دربر می گیرند؛
دور تا جایی که چشم می تواند ببیند، فرسنگ ها از هر سو
فرشی رؤیاگون از لاله های تابان برمی افروزد
در فراسوی افق آه، چه صفایی
سراسر طبیعت را بارور می کند، و چه معصومیتی!
پروردگارا، به هر حال چه بایدم کرد برای مردم
هرگز بیشتر از دیده وری نبوده ام،
پا فرا کشیده در اقلیم های صعب
و درگیر با غوغایی درونی،
با اندک آوازه ای در همین حوالی،
دوستی باوفا برای مردان دیگر زنان،
بیوه ی تسلی ناپذیر تنی چند.
تاج نقرهای ام بس نیک جا گرفته است.
گونه هایم، که همواره به نظر آفتاب زده می آیند،
چیزی بیشتر مانند ترس تا خوشی را الهام می دهند.
رنجِ غرور زخمدار، با این همه، زود به پایان خواهد رسید.
درست مانند مارینا، دوست بینوای جان باخته ام،
خواهم نوشید، ناخواسته، از چشمه ی فرجامین فراموشی.
و خواهی آمد در ردای خاکسپاری،
شمعِ سبزفام هولناکی در دست می گیری،
رخسارت نقابدار اما بی درنگ ظن خواهم بُرد
چهره ی کسی را که در آن نقاب سیاه اهریمنی پنهان است،
دست دستکش سفیدپوش کسی را که بر آن شمع شوم چنگ انداخته است،
و کسی که بر من مهمانی شبانه فرستاده است…
☆☆☆
#بهتومیاندیشمشوریدهوار..
ای شب من
به تو میاندیشم شوریدهوار،
ای روز من
و به تو بیاعتنا:
بگذار اینگونه باشد!
برمیگردم و به سرنوشت خود لبخند میزنم
که مرا فقط نکبت داده است.
دودهایی دیروزی هولناکند،
شعلههایی که مرا میسوزانند بر نخواهند افتاد،
به نظرم،این آتش فروزان،
آسمانی آفتابی نخواهد شد...
پ 💔 ن
چگونه فراموش کنم که جوانی من چطور سرد و خاموش گذشت؟
چگونه زندگی روزمره جای همه چیز را گرفت
و عمرم مثل دعای یکشنبهی کلیسا ، یکنواخت و خسته کننده سپری شد؟
چه راهها دوشادوش آنکس رفتم که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها دلم هوای آنکس کرد که دوستش داشتم
حالا دیگر راز فراموشکاری را از همهی فراموشکاران بهتر آموختهام
دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمیکنم
اما آن بوسههای نگرفته و نداده
آن نگاههای نکرده و ندیده را که به من باز خواهد داد؟
☆☆
من چون عاشقی چنگ به دست نیامدم
تا در دل مردم رخنه کنم
شعر من صدای پای یک جزامی است
به شنیدن صدای آن ناله خواهیکرد
و نفرین
هرگز نه شهرتی خواستم نه ستایشی
سی سال تمام
در زیر بال نابودی
زیستم...
#چوکبندر
۱۳.۶k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳