عشق اشتباه
عشق اشتباه
Part⁸
(ویو تهیونگ)
بعد از رفتن جونگکوک رفتم سوار ماشین شدم که برم خونه پشت چراغ قرمز بودم که یه دختر با یه موتور نشکی وایساد بغلم اشنا میوند کلاهشو ورداشت که فهمیدم لناست
تهیونگ:هی لنا
لنا:او کیم چطوری؟
تهیونگ:خوبم میگم میای بریم بیرون
لنا:چی کجا مثلا
تهیونگ:کنار دریا یا کافه میخوام باهات حرف بزنم
لنا:خب باشه چراغ سبز شد تو برو من پشت سرت میام
(پرش زمانی به کافه)
تهیونگ:چی میل داری؟
لنا:یه قهوه
تهیونگ:باشه ....ببخشید دوتا قهوه لطفا
لنا:درمورد چی میخوای حرف بزنی
تهیونگ:درمورد خودت و لونا اخه میدونی شما دوتا دخترین چه دلیلی این همه ادم بکشین
لنا:لونا گذشته ی غمگینی داره منم یجوریایی تو گذشتش هستم
تهیونگ:میشه برام تعریف کنی؟
لنا:خب لونا (قضیه پارت قبل و گفت) که اون کسی که دزدش عموی من بود من رفته بودم خونه عموم که چندروز بمونم بعد یواشکی رفتم تو انباری و لونا رو دیدم دلم براش سوخت یکم براش غذا اوردم و اب بعدش باهن دوست شدیم و بهش قول دادم فراریش میدم بعد یه روز عموم منو میبینه که با لونا صمیم و زنگ میزنه بابام که اونم منو کلی دعوا میکنه که چرا تو کار عموم فضولی کردم برای همین قرار شد منو بفرسته امریکا تا درس بخونم منم به لونا قول داده بودم نمیخواستم تنهاش بزارم نا امید شده بودم که یادم اومد من یه شماره تلفن از دشمن عموم داشتم به اون زنگ زدم و اتفاقات و گفتم اونم قبول کرد که لونارو نجات بده بعد رفتم امریکا ۳ سال بعد لونا ۱۸ سالش شد و منم ۱۷ برگشتم کره رفتم خونه دشمن عموم که دیدم لونا بالا سر یه جنازه وایساده و گریه میکنه برام مهم نبود چیشده بغلش کردم اون بعد از سه سال از دیدنم خیلی خوشحال شده بود بهم گفت دشمن عموم مرده و اینم دخترش بوده و چون لونارو از خونه انداخته بیرون عصبانی شده و کشتش منم نمیتونستم دوست صمیمی و تحویل پلیس بدم منم بابام مافیا بود بابای لوناهم مافیا بود اما لونا اینو نمیدونه عموم و بابای لونا دشمن خونی هم بودن
تهیونگ:چرا بهش نکفتی باباش کیه؟
لنا:مطمئنم وقتی بفهمه من این همه مدت هیچی درمورد خانوادش نگفتم باهام دیگه حرفم نمیزنه
تهیونگ:ولی باید بهش بگی
لنا:سعی میکنم یه کاری کنم تودش مثل تیکه های پازل ماجرارو بفهمه اینجوری بهتره از باباشم دور بمونه برای خودش بهتره
تهیونگ:چرا
لنا:چون ....باباش دیوونه بود میخواست وقتی بزرگ شد باهاش عین ربات برخورد کنه با کی ازدواج کنه با کی قرار بزاره کجا بره با کی دوست باشه
تهیونگ:اها پس ....ولی بازم...
لنا:من و لونا ادم کشتن و خلاف تو خونمونه کاری نداره ولی میدونی چی عجیبه
تهیونگ:چی؟
لنا:میتونی مارو بازداشت کنی یا صدامو ظبط کنی تا مدرک داشته باشی...
Part⁸
(ویو تهیونگ)
بعد از رفتن جونگکوک رفتم سوار ماشین شدم که برم خونه پشت چراغ قرمز بودم که یه دختر با یه موتور نشکی وایساد بغلم اشنا میوند کلاهشو ورداشت که فهمیدم لناست
تهیونگ:هی لنا
لنا:او کیم چطوری؟
تهیونگ:خوبم میگم میای بریم بیرون
لنا:چی کجا مثلا
تهیونگ:کنار دریا یا کافه میخوام باهات حرف بزنم
لنا:خب باشه چراغ سبز شد تو برو من پشت سرت میام
(پرش زمانی به کافه)
تهیونگ:چی میل داری؟
لنا:یه قهوه
تهیونگ:باشه ....ببخشید دوتا قهوه لطفا
لنا:درمورد چی میخوای حرف بزنی
تهیونگ:درمورد خودت و لونا اخه میدونی شما دوتا دخترین چه دلیلی این همه ادم بکشین
لنا:لونا گذشته ی غمگینی داره منم یجوریایی تو گذشتش هستم
تهیونگ:میشه برام تعریف کنی؟
لنا:خب لونا (قضیه پارت قبل و گفت) که اون کسی که دزدش عموی من بود من رفته بودم خونه عموم که چندروز بمونم بعد یواشکی رفتم تو انباری و لونا رو دیدم دلم براش سوخت یکم براش غذا اوردم و اب بعدش باهن دوست شدیم و بهش قول دادم فراریش میدم بعد یه روز عموم منو میبینه که با لونا صمیم و زنگ میزنه بابام که اونم منو کلی دعوا میکنه که چرا تو کار عموم فضولی کردم برای همین قرار شد منو بفرسته امریکا تا درس بخونم منم به لونا قول داده بودم نمیخواستم تنهاش بزارم نا امید شده بودم که یادم اومد من یه شماره تلفن از دشمن عموم داشتم به اون زنگ زدم و اتفاقات و گفتم اونم قبول کرد که لونارو نجات بده بعد رفتم امریکا ۳ سال بعد لونا ۱۸ سالش شد و منم ۱۷ برگشتم کره رفتم خونه دشمن عموم که دیدم لونا بالا سر یه جنازه وایساده و گریه میکنه برام مهم نبود چیشده بغلش کردم اون بعد از سه سال از دیدنم خیلی خوشحال شده بود بهم گفت دشمن عموم مرده و اینم دخترش بوده و چون لونارو از خونه انداخته بیرون عصبانی شده و کشتش منم نمیتونستم دوست صمیمی و تحویل پلیس بدم منم بابام مافیا بود بابای لوناهم مافیا بود اما لونا اینو نمیدونه عموم و بابای لونا دشمن خونی هم بودن
تهیونگ:چرا بهش نکفتی باباش کیه؟
لنا:مطمئنم وقتی بفهمه من این همه مدت هیچی درمورد خانوادش نگفتم باهام دیگه حرفم نمیزنه
تهیونگ:ولی باید بهش بگی
لنا:سعی میکنم یه کاری کنم تودش مثل تیکه های پازل ماجرارو بفهمه اینجوری بهتره از باباشم دور بمونه برای خودش بهتره
تهیونگ:چرا
لنا:چون ....باباش دیوونه بود میخواست وقتی بزرگ شد باهاش عین ربات برخورد کنه با کی ازدواج کنه با کی قرار بزاره کجا بره با کی دوست باشه
تهیونگ:اها پس ....ولی بازم...
لنا:من و لونا ادم کشتن و خلاف تو خونمونه کاری نداره ولی میدونی چی عجیبه
تهیونگ:چی؟
لنا:میتونی مارو بازداشت کنی یا صدامو ظبط کنی تا مدرک داشته باشی...
۱.۵k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.