وقتی که میبینیش بعد چندسال...
وقتی که میبینیش بعد چندسال...
کودکان با ذوق فراوان از معلم مهربان خداحافظی میکردن،ا/ت با خنده زیبا از تک تک دانش آموزانش خداحافظی کرد...
مدرسه خالی از جمعیت شده بود
وسایل خود را از دفتر معلمان جمع کرد... برای اینکه از اتوبوس جا نماند، ب سرعت دویید
انقدر حواسش ب رسیدن در ایستگاه اتوبوس بود، ک مرد جلوی خود را ندید... به او برخورد کرد و همه وسایلش پخش زمین شد
"اوههه متاسفم ببخشید
خم شد تا هر چ سریع تر برگه ها و وسایلش را از روی زمین جمع کند...
مرد چهارشانه بیشتر ب معلم جوان خیره شد
- آنا خودتی؟
معلم جوان سرش را بالا آورد... باورش نمی شد؛ ب سختی آب دهانش را قورت داد
"جین؟
معلم جوان در همان حالت متحیر از حضور شخصی ک حتی فکرش را هم نمی کرد، شد
مرد نزدیک تر رفت... وسایل روی زمین افتاده رو جمع کرد...ب چشمان پر اشک دختر روب رویش خیره شد
-چقدر تغییر کردی آنا! میبینم ک معلم هم شدی!
دختر سعی کرد جلوی شوک و گریه خود را بگیرد...
-بله پنج ساله ک معلم شدم
مرد از لکنت حرف زدن دختر خنده اش گرفت...
-هنوز هم مث قدیما زود میری تو شوک
مرد خواست دستش رو نزدیک صورت عشق گذشته اش ببرد...
/پاپا پاپا ببین توی این مدرسه تاب و سرسره هم داره! زود تر ثبت نامم کن...
معلم جوان خنده ای تلخی زد...
"تو هم تغییر کردی آقای کیم .. پس با دختر خالت ازدواج کردی و پدر شدی!
- هی اینطور ک فکر میکنی نیس... منو جیسو اصلا حسی بهم نداشتیم... الان هفت ساله ک تنهایی دارم از دخترم مراقبت میکنم... دیروز از بوسان اومدیم... لطفا منو ببخش
معلم جوان ب چهره ی معصوم دخترکی ک محکم دست پدرش را گرفته بود ، نگاه کرد... با خنده مو های دخترک را نوازش کرد و با لبخندی زورکی...
"سلام کوچولو اسمت چیه ؟
/شیلام من یوجیس هستم...
"هومم چ اسم قشنگی...
ب مرد خیره شد...
"اگ میخواید ثبت نام کنید همه مسئولین کادر مدرسه رفتن... فردا بیاید... فعلا من برم...
مرد دست دختر رو اسیر دست خود کرد...
-ماشین هس من میرسونمت!
معلم جوان نگاهی ب ساعت کرد... از اتوبوس جا مانده بود... و حدود یک ساعت دیگر اتوبوس بعدی میرسید... با دو دلی نگاهی ب مرد آرزو هاش کرد...
"چون دیرم شده... ممنون میشم ک برسونی منو
............
-اینجا ی رستوران هس... مطمئنم بعد از اینهمه کار تو مدرسه خسته شدی... بیا بریم ی چیزی بخوریم بعد میرسونیمت خونه...
دختر چیزی نگف... محو تماشای مرد شده بود... توی این هفت سال هر دوی آنها تغییر کرده بودن... اما هنوز قلب هایشان دلتنگ یکدیگر بود...
............
-آنا بخور دیگه !
"هااااا چیو بخورم؟؟؟
-واو هنوزم منحرفیییی...
دختر خجالت زده از حرفی ک زده بود شد... چیزی نگفت و شروع ب غذایی ک جین جلویش گذاشته بود کرد...
ادامه پارت بعد:
کودکان با ذوق فراوان از معلم مهربان خداحافظی میکردن،ا/ت با خنده زیبا از تک تک دانش آموزانش خداحافظی کرد...
مدرسه خالی از جمعیت شده بود
وسایل خود را از دفتر معلمان جمع کرد... برای اینکه از اتوبوس جا نماند، ب سرعت دویید
انقدر حواسش ب رسیدن در ایستگاه اتوبوس بود، ک مرد جلوی خود را ندید... به او برخورد کرد و همه وسایلش پخش زمین شد
"اوههه متاسفم ببخشید
خم شد تا هر چ سریع تر برگه ها و وسایلش را از روی زمین جمع کند...
مرد چهارشانه بیشتر ب معلم جوان خیره شد
- آنا خودتی؟
معلم جوان سرش را بالا آورد... باورش نمی شد؛ ب سختی آب دهانش را قورت داد
"جین؟
معلم جوان در همان حالت متحیر از حضور شخصی ک حتی فکرش را هم نمی کرد، شد
مرد نزدیک تر رفت... وسایل روی زمین افتاده رو جمع کرد...ب چشمان پر اشک دختر روب رویش خیره شد
-چقدر تغییر کردی آنا! میبینم ک معلم هم شدی!
دختر سعی کرد جلوی شوک و گریه خود را بگیرد...
-بله پنج ساله ک معلم شدم
مرد از لکنت حرف زدن دختر خنده اش گرفت...
-هنوز هم مث قدیما زود میری تو شوک
مرد خواست دستش رو نزدیک صورت عشق گذشته اش ببرد...
/پاپا پاپا ببین توی این مدرسه تاب و سرسره هم داره! زود تر ثبت نامم کن...
معلم جوان خنده ای تلخی زد...
"تو هم تغییر کردی آقای کیم .. پس با دختر خالت ازدواج کردی و پدر شدی!
- هی اینطور ک فکر میکنی نیس... منو جیسو اصلا حسی بهم نداشتیم... الان هفت ساله ک تنهایی دارم از دخترم مراقبت میکنم... دیروز از بوسان اومدیم... لطفا منو ببخش
معلم جوان ب چهره ی معصوم دخترکی ک محکم دست پدرش را گرفته بود ، نگاه کرد... با خنده مو های دخترک را نوازش کرد و با لبخندی زورکی...
"سلام کوچولو اسمت چیه ؟
/شیلام من یوجیس هستم...
"هومم چ اسم قشنگی...
ب مرد خیره شد...
"اگ میخواید ثبت نام کنید همه مسئولین کادر مدرسه رفتن... فردا بیاید... فعلا من برم...
مرد دست دختر رو اسیر دست خود کرد...
-ماشین هس من میرسونمت!
معلم جوان نگاهی ب ساعت کرد... از اتوبوس جا مانده بود... و حدود یک ساعت دیگر اتوبوس بعدی میرسید... با دو دلی نگاهی ب مرد آرزو هاش کرد...
"چون دیرم شده... ممنون میشم ک برسونی منو
............
-اینجا ی رستوران هس... مطمئنم بعد از اینهمه کار تو مدرسه خسته شدی... بیا بریم ی چیزی بخوریم بعد میرسونیمت خونه...
دختر چیزی نگف... محو تماشای مرد شده بود... توی این هفت سال هر دوی آنها تغییر کرده بودن... اما هنوز قلب هایشان دلتنگ یکدیگر بود...
............
-آنا بخور دیگه !
"هااااا چیو بخورم؟؟؟
-واو هنوزم منحرفیییی...
دختر خجالت زده از حرفی ک زده بود شد... چیزی نگفت و شروع ب غذایی ک جین جلویش گذاشته بود کرد...
ادامه پارت بعد:
۱۹.۷k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.