گوگولیییییی
با مامانم و بابام رفتم طلا فروشی یه بچه اندازه هلو دیدم لپا پرررر انقدر لپاش خوردنی بودددددد که نگو واییی مامانش حواسش نبود من واسه این ادا در میکردم ای خداااا بعد مامانش که فهمید شروع کردم با مامانش صحبت کردن بعد بچش انقدر ذوق میکردددد هعیم میخندیدددد ای خدا من غش میکردم همونجا به خدا بعد دیدم زیره گلوش دون دونه به مامانش گفتم گفت این بچه کولری الانم هوا گرمه نمیگیره بخوابه فقط زیره کولر میخوابه خدا من فقط تا آخر با بچه بازی کردمو با مادره حرف زدم خانومه منتظره جاریش بود اونام اینه مامانه من تو صلا فروشی گیر کرده بودن که بالاخره جاری ایناش لشکری اومدن بیرون بعد خداحافظی کردیمو وقتی رفتن دیدم تنها شدم🥲بعد دوباره تو طلا فروشی باز بچه دیدم رفتم شکار بچه دیگه که مامانم اومد😒😑😂
۲.۸k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.