٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت14-
س.ی:میفهمم..
من:خب دیگه من میرم بیرون
س.ی:باشه برو منم الان میام
(کنار خوابگاه پیاده شدم تشکر کردمو کاملا بیصدا رفتم خوابیدم..)
*10ونیم ماه بعد*
ج.ه:هعی.. یک ساله از دانشگاهم گذشته و هنوز بابام واسم ماشین نگرفته:|
دوباره باید با اتوبوس بریم..
من:ولی من تونستم یه خونه نقلی بغل خونه شما بگیرممم^^
ج.ه:با کمک من البته:/
من:بس کن جغجغه جوون
ج.ه:هی منو جغجغه صدا نزننن:///
من:نمیشه.. تو واقعا جغجغهای!
اسمتم شبیه جغجغهس
ج.ه:پس تو هم بستنی وانیلی هستی
من:کجای من شبیه بستنیه آخههه؟؟!!!!!://
ج.ه:همهجات..
(سوار اتوبوس شدیم
توی راه یکیو شبیه مامانم دیدم
درسته خوشحالم که یه ماهه بهم زنگ نزده ولی دلم واسش تنگ شده
امیدوارم اونم مثل بابا فراموشم کنه تا انقد بهش گیر ندن..)
من:جانگهو
ج.ه:چیه؟!
من:میشه امروز بیام تو اتاق تو؟!
ج.ه:باز چی شده؟! مریضی داری که نمیخوای ببینیش؟!:|
من:نه فقط...
نمیدونم شاید حالم زیاد اوکی نیست!
ج.ه:باشه بیا ولی تا یه ساعت بعدش میری توی بخش خودت قبوله؟!
من:ممنون
‹توی اتاق جانگهو›
ج.ه:چرا حالت خوب نیست؟!
من:نمیدونم شاید دلم براش تنگ شده..
ج.ه:برای مامانت؟!
من:[نهههههه سئویونو میگمممممم]شاید
ج.ه:اشکال ندارهه
قرار نیست که تا آخر عمرت دیگه نتونی ببینیش..
اصلا میخوای یه بلیط قطار واست بگیرم بری ببینیشو بیای؟!
من:نه بیخیال
[خودم:واقعا دلت واسش تنگ شده؟!
من:نمیدونم!
خودم:درسته دست خودش نبود که نزدیک بود بکشتت
من:و از زندگی راحتم کنه!
خودم:اون واقعا رو اعصابه:|
من:ولی مهربونه
خودم:بیحوصله
من:بامزه
خودم:اوکی عاشقش شدی!]
من:خب دیگه من میرم بیرون
س.ی:باشه برو منم الان میام
(کنار خوابگاه پیاده شدم تشکر کردمو کاملا بیصدا رفتم خوابیدم..)
*10ونیم ماه بعد*
ج.ه:هعی.. یک ساله از دانشگاهم گذشته و هنوز بابام واسم ماشین نگرفته:|
دوباره باید با اتوبوس بریم..
من:ولی من تونستم یه خونه نقلی بغل خونه شما بگیرممم^^
ج.ه:با کمک من البته:/
من:بس کن جغجغه جوون
ج.ه:هی منو جغجغه صدا نزننن:///
من:نمیشه.. تو واقعا جغجغهای!
اسمتم شبیه جغجغهس
ج.ه:پس تو هم بستنی وانیلی هستی
من:کجای من شبیه بستنیه آخههه؟؟!!!!!://
ج.ه:همهجات..
(سوار اتوبوس شدیم
توی راه یکیو شبیه مامانم دیدم
درسته خوشحالم که یه ماهه بهم زنگ نزده ولی دلم واسش تنگ شده
امیدوارم اونم مثل بابا فراموشم کنه تا انقد بهش گیر ندن..)
من:جانگهو
ج.ه:چیه؟!
من:میشه امروز بیام تو اتاق تو؟!
ج.ه:باز چی شده؟! مریضی داری که نمیخوای ببینیش؟!:|
من:نه فقط...
نمیدونم شاید حالم زیاد اوکی نیست!
ج.ه:باشه بیا ولی تا یه ساعت بعدش میری توی بخش خودت قبوله؟!
من:ممنون
‹توی اتاق جانگهو›
ج.ه:چرا حالت خوب نیست؟!
من:نمیدونم شاید دلم براش تنگ شده..
ج.ه:برای مامانت؟!
من:[نهههههه سئویونو میگمممممم]شاید
ج.ه:اشکال ندارهه
قرار نیست که تا آخر عمرت دیگه نتونی ببینیش..
اصلا میخوای یه بلیط قطار واست بگیرم بری ببینیشو بیای؟!
من:نه بیخیال
[خودم:واقعا دلت واسش تنگ شده؟!
من:نمیدونم!
خودم:درسته دست خودش نبود که نزدیک بود بکشتت
من:و از زندگی راحتم کنه!
خودم:اون واقعا رو اعصابه:|
من:ولی مهربونه
خودم:بیحوصله
من:بامزه
خودم:اوکی عاشقش شدی!]
۵۲۵
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.