-The first meeting-
«첫 번째 회의».
«اولین دیدار»
صبح با تابش نور خورشید به چشم هایش بیدار شد و صبحش را با یک لیوان قهوه شروع کرد
دخترک در گلفروشی ای نزدیک به خانه اش کار میکرد و از این راه برای خودش در آمدی داشت
روزی مثل همیشه بعد از خوردن قهوه اش شروع کرد به اماده شدن و به سمت گلفروشی راه افتاد
تا در مغازه رو باز کرد رئیسش با صدای بلند گفت
_خیلی دیر رسیدی اگه هر روز اینطوری باشه
مجبور میشم اخراجت کنم!
ببخشید سعی میکنم زودتر راه بیافتم
دختر شروع کرد به تمیز کردن مغازه و چیدن گل های تازه توی ویترین که ناگهان زنگوله بالای در مغازه به صدا در اومد و پسری جذاب وارد مغازه شد ...
خیلی به عشق در نگاه اول اعتقاد نداشتم تا وقتی که خودم اونو تجربه کردم ...
تو ذهنم میگفتم یعنی اون تنهاست؟ یا اومده برای همسرش گل بگیره؟
خیلی ذهنمو درگیر نکردم که یکدفعه گفت
- ببخشید این گل های رز چنده؟
با ناراحتی جوابشو دادم و گفتم
بیست و پنج وون...
- میتونی یک شاخه بهم بدی؟
ب..بله
رفتم و یک شاخه زیبا را از جای گل های رز برداشتم و بهش دادم و با لبخند بهش گفتم
خوش بحال همسرتون که همچین مرد خوبی گیرش اومده
- ممنون از تعریفتون ا..اما من مجردم
ا..اها...اخه زیاد به قیافتون نمیومد مجرد باشین
با لبخندی که میتونستم باهاش همون لحظه
بمیرم گفت
- اشکالی نداره فردا دوباره برمیگردم
و خیلی سریع از مغازه خارج شد...
خیلی گیج شدم ...یعنی چی ؟..فردا دوباره میاد؟..
سعی کردم بهش فکر نکنم ....کارم که تموم شد به خونه برگشتم و شب از شدت فکر و خیال خوابم نبرد و صبح دوباره دیر رسیدم که رئیس گفت
_ باز که دیر رسی....
ناگهان فردی وارد مغازه شد
- اونو ببخشید من قرار بود برم دنبالش بعد نتونستم خودش پیاده اومد برای همین دیر شد
چند لحظه نفسم بند اومد....یعنی چی؟ الان داشت از من دفاع میکرد؟ وقتی حتی اسممو نمیدونست؟
و بعد رئیس رو به من کرد گفت شانس آوردی و رفت...
چند لحظه صبر کردم ....گفتم
ببخشید آقا اسم شما چیه؟
با لبخند زیبایی گفت
- جئون جونگکوک...اسم من جئون جونگکوکه....
و این بود داستان زیبای عشق جئون ات و جئون جونگکوک...عشق در نگاه اول..!
@ابدی
رباتم فعاله تلاش نکن...
«اولین دیدار»
صبح با تابش نور خورشید به چشم هایش بیدار شد و صبحش را با یک لیوان قهوه شروع کرد
دخترک در گلفروشی ای نزدیک به خانه اش کار میکرد و از این راه برای خودش در آمدی داشت
روزی مثل همیشه بعد از خوردن قهوه اش شروع کرد به اماده شدن و به سمت گلفروشی راه افتاد
تا در مغازه رو باز کرد رئیسش با صدای بلند گفت
_خیلی دیر رسیدی اگه هر روز اینطوری باشه
مجبور میشم اخراجت کنم!
ببخشید سعی میکنم زودتر راه بیافتم
دختر شروع کرد به تمیز کردن مغازه و چیدن گل های تازه توی ویترین که ناگهان زنگوله بالای در مغازه به صدا در اومد و پسری جذاب وارد مغازه شد ...
خیلی به عشق در نگاه اول اعتقاد نداشتم تا وقتی که خودم اونو تجربه کردم ...
تو ذهنم میگفتم یعنی اون تنهاست؟ یا اومده برای همسرش گل بگیره؟
خیلی ذهنمو درگیر نکردم که یکدفعه گفت
- ببخشید این گل های رز چنده؟
با ناراحتی جوابشو دادم و گفتم
بیست و پنج وون...
- میتونی یک شاخه بهم بدی؟
ب..بله
رفتم و یک شاخه زیبا را از جای گل های رز برداشتم و بهش دادم و با لبخند بهش گفتم
خوش بحال همسرتون که همچین مرد خوبی گیرش اومده
- ممنون از تعریفتون ا..اما من مجردم
ا..اها...اخه زیاد به قیافتون نمیومد مجرد باشین
با لبخندی که میتونستم باهاش همون لحظه
بمیرم گفت
- اشکالی نداره فردا دوباره برمیگردم
و خیلی سریع از مغازه خارج شد...
خیلی گیج شدم ...یعنی چی ؟..فردا دوباره میاد؟..
سعی کردم بهش فکر نکنم ....کارم که تموم شد به خونه برگشتم و شب از شدت فکر و خیال خوابم نبرد و صبح دوباره دیر رسیدم که رئیس گفت
_ باز که دیر رسی....
ناگهان فردی وارد مغازه شد
- اونو ببخشید من قرار بود برم دنبالش بعد نتونستم خودش پیاده اومد برای همین دیر شد
چند لحظه نفسم بند اومد....یعنی چی؟ الان داشت از من دفاع میکرد؟ وقتی حتی اسممو نمیدونست؟
و بعد رئیس رو به من کرد گفت شانس آوردی و رفت...
چند لحظه صبر کردم ....گفتم
ببخشید آقا اسم شما چیه؟
با لبخند زیبایی گفت
- جئون جونگکوک...اسم من جئون جونگکوکه....
و این بود داستان زیبای عشق جئون ات و جئون جونگکوک...عشق در نگاه اول..!
@ابدی
رباتم فعاله تلاش نکن...
۶۹.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.