Repost @toghyangar71
#Repost @toghyangar71
میدانید مشکل مردم با دیوانگی چیست؟
اینکه دیوانه برای هیچ چیز هیچ امید بیهودهای به خرج نمیدهد. یعنی چه؟ یعنی باوعده و وعید و کلیشههایی چون «تو میتوانی، تو هرچه بخواهی میکنی یا به آرزویی که داشته باشی، میرسی فقط کافیست سخت کار کنی و لحظهای آسوده نشوی و به خودت نپردازی و تماما در مسیر باشی و کل تشخص وجودی و هویتی و تار و پودت را در راه بگذاری تا به تمنّایی که داری برسی!» اعتنا نمیکند.
چرا باید اعتنا کند؟ چرا باید برای رسیدن به تمنا و سودا و آرزویی که تمام زندگیِ آدمی را از او سلب میکند و کل هستیاش را تباه میسازد، اعتنا کند؟
به همین جهت است که دیوانه اساسا با مقولهی ««انتظار» و «امید بیهوده» بیگانه است.
با کلیشه های نحسی چون:
صبر کن تا مدرسهات تمام شود بعد...
صبر کن تا دبیرستانت تمام شود بعد...
صبر کن تا دانشگاهت تمام شود بعد...
صبر کن تا سربازیت تمام شود بعد...
صبر کن تا کارمند شوی و فیش حقوقی ات درست شود بعد...
صبر کن تا بازنشسته شوی بعد...
و... بیگانه است. و چون با این کلیشهها بیگانه است هرگز زندگی را به تعویق نمیاندازد، زندگی را به دوران پس از مدرسه و بازنشستگی و ... محول نمیکند که اصلا نمیداند آیا پس از بازنشستگیای در کار خواهد بود یا نه؟ یا اینکه او در وسط همان کاری که تمام وجودش را متلاشی کرده، نفله خواهد شد؟
براستی چهقدر زندهایم که آن را هم با صرفِ این صبر کردنها و وعدهی امیدهای فلهایِ شارلاتانهای انگیزشی، حرام کنیم؟ خاصّه در سرزمینی نفرین شده و مردمانی کرخت و بی حال و منفعل و...
اما این همه صبر و بهتعویق انداختن زنذگی برای چه؟ بهتر نیست همانند دیوانگان، از همان آن و حال و خودِ مسیر و هر آنچه در آن است لذت برد؟ با همان چیزهای ریز و کوچک به وجد و هیجان آمد و به جای همواره به غایتی اندیشیدن و هماره دلهرهی آینده داشتن و دغدغهی سلبریتی و بلاگر میلیونی شدن و در آشوب و تشویشِ چیزهایی که نداشتهایم و به احتمال قریب به یقین هرگز هم نخواهیم داشت به سر بردن، به لحظه پرداخت و از هیچ نداشتنی و نشدنی و نرفتنی و نتوانستی از اساس فارغ شد؟
و آیا برای همین هم نبود که نیچه میگفت:
"زندگی را نمیتوان تحمل کرد
مگر دیوانگی چاشنی آن باشد..."
یا پاسکال که میگفت:
"دیوانگیِ بشر آنچنان ضروری است که دیوانه نبودن، خود، شکلِ دیگری از دیوانگی است."
و نهایتا آیا حق با شوپنهاور نبود که متذکر میشد
"ما چنان زندگی میکنیم که همواره در انتظار چیز بهتری هستیم حال آنکه آرزو میکنیم که گذشته برگردد و بر آن حسرت می خوریم!"
#ابوذرشریعتی
#جنون
میدانید مشکل مردم با دیوانگی چیست؟
اینکه دیوانه برای هیچ چیز هیچ امید بیهودهای به خرج نمیدهد. یعنی چه؟ یعنی باوعده و وعید و کلیشههایی چون «تو میتوانی، تو هرچه بخواهی میکنی یا به آرزویی که داشته باشی، میرسی فقط کافیست سخت کار کنی و لحظهای آسوده نشوی و به خودت نپردازی و تماما در مسیر باشی و کل تشخص وجودی و هویتی و تار و پودت را در راه بگذاری تا به تمنّایی که داری برسی!» اعتنا نمیکند.
چرا باید اعتنا کند؟ چرا باید برای رسیدن به تمنا و سودا و آرزویی که تمام زندگیِ آدمی را از او سلب میکند و کل هستیاش را تباه میسازد، اعتنا کند؟
به همین جهت است که دیوانه اساسا با مقولهی ««انتظار» و «امید بیهوده» بیگانه است.
با کلیشه های نحسی چون:
صبر کن تا مدرسهات تمام شود بعد...
صبر کن تا دبیرستانت تمام شود بعد...
صبر کن تا دانشگاهت تمام شود بعد...
صبر کن تا سربازیت تمام شود بعد...
صبر کن تا کارمند شوی و فیش حقوقی ات درست شود بعد...
صبر کن تا بازنشسته شوی بعد...
و... بیگانه است. و چون با این کلیشهها بیگانه است هرگز زندگی را به تعویق نمیاندازد، زندگی را به دوران پس از مدرسه و بازنشستگی و ... محول نمیکند که اصلا نمیداند آیا پس از بازنشستگیای در کار خواهد بود یا نه؟ یا اینکه او در وسط همان کاری که تمام وجودش را متلاشی کرده، نفله خواهد شد؟
براستی چهقدر زندهایم که آن را هم با صرفِ این صبر کردنها و وعدهی امیدهای فلهایِ شارلاتانهای انگیزشی، حرام کنیم؟ خاصّه در سرزمینی نفرین شده و مردمانی کرخت و بی حال و منفعل و...
اما این همه صبر و بهتعویق انداختن زنذگی برای چه؟ بهتر نیست همانند دیوانگان، از همان آن و حال و خودِ مسیر و هر آنچه در آن است لذت برد؟ با همان چیزهای ریز و کوچک به وجد و هیجان آمد و به جای همواره به غایتی اندیشیدن و هماره دلهرهی آینده داشتن و دغدغهی سلبریتی و بلاگر میلیونی شدن و در آشوب و تشویشِ چیزهایی که نداشتهایم و به احتمال قریب به یقین هرگز هم نخواهیم داشت به سر بردن، به لحظه پرداخت و از هیچ نداشتنی و نشدنی و نرفتنی و نتوانستی از اساس فارغ شد؟
و آیا برای همین هم نبود که نیچه میگفت:
"زندگی را نمیتوان تحمل کرد
مگر دیوانگی چاشنی آن باشد..."
یا پاسکال که میگفت:
"دیوانگیِ بشر آنچنان ضروری است که دیوانه نبودن، خود، شکلِ دیگری از دیوانگی است."
و نهایتا آیا حق با شوپنهاور نبود که متذکر میشد
"ما چنان زندگی میکنیم که همواره در انتظار چیز بهتری هستیم حال آنکه آرزو میکنیم که گذشته برگردد و بر آن حسرت می خوریم!"
#ابوذرشریعتی
#جنون
۲۰.۳k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.