نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم!
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از آن مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم!
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مُهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پَر بسته چه سازم که پریدن نتوانم
گرچه دیری است خموشم، نرود نغمه ز یادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم!
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از آن مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم!
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مُهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پَر بسته چه سازم که پریدن نتوانم
گرچه دیری است خموشم، نرود نغمه ز یادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
۵۸۸
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.