رمان معشوقه ی شیطون زیبای من
#پارت شانزدهم
دیانا : ارسلان مسخره میکنی الان انتظار داری بگم وایی آره عشقم
من : دیانا من مسخرت نمیکنم واقعا دوست دارم
دیانا : خب من.....
نذاشتم ادامه بده لبامو گذاشتم رو لباش شوکه شد
دیانا _
حس میکنم دارم تو تب ۴۰ درجه میسوزم و خودمو ازش جدا کردم و به یه نگاه برزخی نگاهش کردم
ارسلان : ببخشید
اونقدر مظلوم گفت دلم میخواد شالاپ شالاپ بوسش کنم
ارسلان سرش انداخت پایین و گفت: تو....کس دیگه ایی رو دوست داری
بذار یکم اذیتش کنم
من : آره متاسفم
ارسلان همچین برگشت سمتم گفتم کل گردنش شکست قشنگ بغض گلوشو حس کردم
من : خب آره یه فردی جدیدا به اسم ارسلان کاشی اومده تو قلبم بعدا حسابش رو میرسم مگه کور بود ورود ممنوع رو ندید
آقا چشماون روز بد نبینه ما این گوه رو خوردیم اینم مثل دیونه ها منو بغل کرد اینقدر خودشو به فشار داد که حالم بد شد الان میارم بالا ولمون کن
« چند ماه بعد »
الان حدود یک هفته اس بابا مامان اومدن هنوز از علاقم راجب ارسلان چیزی بهشون نگفتم امشب ارسلان مجبورم کرد بهشون بگم
من : بابا مامان یه لحظه میاین
اومدن تو حال و نشستن پیشم
بابا : جانم دخترکم
من سرمو انداختم پایین من : خبب چیزه میدونی چیشده خب من نه یعنی من نه ارسلان چیز آقای کاشی از من خواستگاری کرده منم میخوام جواب مثبت بدم
اینقدر سرم رو انداختم پایین که نفس هام به سینه ام خورد
بابا : خب مبارکه
جان هورا خیلی سعی کردم جلو نیشم رو بگیرم ولی نشد
بابا : بی حیا خجالت بکش نگاه نگاه نیشش تا بنا گوش بازه
یهو تلفن خونه زنگ خورد
بعد ۱۵ دقیقه مامان اومد
مامان : خانم کاشی بود گفت فردا میان خواستگاری
من : واییی هیچی به نیکا نگفتم منو میکشه
سریع رفتم بالا و گوشیم رو برداشتم و به نیکا زنگ زدم قضیه رو گفتم همه چیز خب پیش رفت البته اگه فحش های +18 و جیغ و داد های نیکا رو فاکتور بگیریم
...
یه کت صورتی و شلوار لوله تفنگی صورتی و یه ساعت صورتی و یه شال حریر صورتی و کفش پاشنه بلند صورتی مخملی با ساعت مچی صورتی و آرایش صورتی کلا صورتی
یهو زنگ خونه خورد وقت نشد خودمو دید بزنم با استرس رفتم پایین همه نشستن رو مبل منم رفتم چایی بریزم به همه تعارف کردم به ارسلان که رسید یه لحظه به این فکر کردم که اگه ارسلان جای من عروس بود خنده ام گرفت و نفهمیدم دست ارسلان کجای سینی خورد که ریخت رو شلوارش . دریا : داداشی مثل اینکه خیلی فشار روت بود که امروز مامان گفت کت شلوار مشکی بپوش ای کلک تو خودت خراب کاری کردی که که اونو بپوشی
وایی از دست تو عوضی همه حتی خانواده ارسلان هم خنده شون گرفته بود ارسلان که سوخته بود میگفت : ای بابا ما زیر یه سقف نرفته تو منو سوزوندی ایی سوختم
و بالا پایین میپرید نمیتونم خودمو کنترل کنم
ادامه دارد...✨🍃
دیانا : ارسلان مسخره میکنی الان انتظار داری بگم وایی آره عشقم
من : دیانا من مسخرت نمیکنم واقعا دوست دارم
دیانا : خب من.....
نذاشتم ادامه بده لبامو گذاشتم رو لباش شوکه شد
دیانا _
حس میکنم دارم تو تب ۴۰ درجه میسوزم و خودمو ازش جدا کردم و به یه نگاه برزخی نگاهش کردم
ارسلان : ببخشید
اونقدر مظلوم گفت دلم میخواد شالاپ شالاپ بوسش کنم
ارسلان سرش انداخت پایین و گفت: تو....کس دیگه ایی رو دوست داری
بذار یکم اذیتش کنم
من : آره متاسفم
ارسلان همچین برگشت سمتم گفتم کل گردنش شکست قشنگ بغض گلوشو حس کردم
من : خب آره یه فردی جدیدا به اسم ارسلان کاشی اومده تو قلبم بعدا حسابش رو میرسم مگه کور بود ورود ممنوع رو ندید
آقا چشماون روز بد نبینه ما این گوه رو خوردیم اینم مثل دیونه ها منو بغل کرد اینقدر خودشو به فشار داد که حالم بد شد الان میارم بالا ولمون کن
« چند ماه بعد »
الان حدود یک هفته اس بابا مامان اومدن هنوز از علاقم راجب ارسلان چیزی بهشون نگفتم امشب ارسلان مجبورم کرد بهشون بگم
من : بابا مامان یه لحظه میاین
اومدن تو حال و نشستن پیشم
بابا : جانم دخترکم
من سرمو انداختم پایین من : خبب چیزه میدونی چیشده خب من نه یعنی من نه ارسلان چیز آقای کاشی از من خواستگاری کرده منم میخوام جواب مثبت بدم
اینقدر سرم رو انداختم پایین که نفس هام به سینه ام خورد
بابا : خب مبارکه
جان هورا خیلی سعی کردم جلو نیشم رو بگیرم ولی نشد
بابا : بی حیا خجالت بکش نگاه نگاه نیشش تا بنا گوش بازه
یهو تلفن خونه زنگ خورد
بعد ۱۵ دقیقه مامان اومد
مامان : خانم کاشی بود گفت فردا میان خواستگاری
من : واییی هیچی به نیکا نگفتم منو میکشه
سریع رفتم بالا و گوشیم رو برداشتم و به نیکا زنگ زدم قضیه رو گفتم همه چیز خب پیش رفت البته اگه فحش های +18 و جیغ و داد های نیکا رو فاکتور بگیریم
...
یه کت صورتی و شلوار لوله تفنگی صورتی و یه ساعت صورتی و یه شال حریر صورتی و کفش پاشنه بلند صورتی مخملی با ساعت مچی صورتی و آرایش صورتی کلا صورتی
یهو زنگ خونه خورد وقت نشد خودمو دید بزنم با استرس رفتم پایین همه نشستن رو مبل منم رفتم چایی بریزم به همه تعارف کردم به ارسلان که رسید یه لحظه به این فکر کردم که اگه ارسلان جای من عروس بود خنده ام گرفت و نفهمیدم دست ارسلان کجای سینی خورد که ریخت رو شلوارش . دریا : داداشی مثل اینکه خیلی فشار روت بود که امروز مامان گفت کت شلوار مشکی بپوش ای کلک تو خودت خراب کاری کردی که که اونو بپوشی
وایی از دست تو عوضی همه حتی خانواده ارسلان هم خنده شون گرفته بود ارسلان که سوخته بود میگفت : ای بابا ما زیر یه سقف نرفته تو منو سوزوندی ایی سوختم
و بالا پایین میپرید نمیتونم خودمو کنترل کنم
ادامه دارد...✨🍃
۳۷.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.