اکوتاگاوا وانشات(درخواستی)
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:اکوتاگاوا
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
خونه بودین و داشتین باگوشی ور میرفتین که گین زنگ زد.
هیما:الو؟بله؟
گین:هیما...هیماسان..اونی سان..(نقطه ها:نفس نفس میزنه)
هیما:گین آروم باش،چی شده؟اوتاگاوا چش شده؟
گین:تو مبارزه با آتسوشی حسابی آسیب دیده،تو بیمارستانه،خواهش میکنم زودتر بیا.
هیما:دارم میام.
بلند شدین و لباس پوشیدین،سوار موتورتون شدین و رفتین بیمارستان.
رفتین سمت قسمت اطلاعات و نفس نفس زنان:ببخشید...اکوتاگاوا ریونوسکه تو کدوم اتاقه؟
اون خانم اونجا:اجازه بدین چک کنم....طبقه۲ اتاق۲۳.
با تمام سرعتی که تونستین خودتونو به اتاق رسوندین و در اتاقو باز کردین.
هیما:اکوتاگاوا
اکوتاگاوا بیهوش روی تخت افتاده بود و گین و هیگوچی کنار تخت نشسته بودن و تاچیهارا هم به دیوار تکیه داده بود.
رفتین کنار تختش نشستین.
هیما:دکتر چی گفت؟
گین:گفت بیهوش میمونه و فردا صبح به هوش میاد.
هیما:الان دیروقته نمیخوای بری خونه؟خیلی خستهای.
گین:منتظر بودم بیای بعد برم،پیشش میمونی؟
هیما:اره میمونم،تو برو استراحت کن.
گین و تاچیهارا بلند شدن که برن.
گین:پس فردا صبح میام،خدافظ.
هیما:خدافظ.
شما تا صبح کنار تخت اکوتاگاوا موندین و نزدیکای صبح خواب رفتین.
تو اون زمان اکوتاگاوا به هوش اومد ولی دلش نیومد بیدارتون کنه و سعی کرد آروم حرف بزنه.
اکوتاگاوا در حالی که به زور حرف میزد:ازت ممنونم...ازت ممنونم که...که هیچ وقت و ....توی هیچ شرایطی..تنهام نذاشتی...همیشه با احمق بازیام....کنار اومدی....همیشه حواست بهم بود و مراقبم بودی....فقط میتونم...ازت تشکر کنم...و..امیدوار باشم...یه روز برات..جبران کنم.
کارکتر:اکوتاگاوا
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
خونه بودین و داشتین باگوشی ور میرفتین که گین زنگ زد.
هیما:الو؟بله؟
گین:هیما...هیماسان..اونی سان..(نقطه ها:نفس نفس میزنه)
هیما:گین آروم باش،چی شده؟اوتاگاوا چش شده؟
گین:تو مبارزه با آتسوشی حسابی آسیب دیده،تو بیمارستانه،خواهش میکنم زودتر بیا.
هیما:دارم میام.
بلند شدین و لباس پوشیدین،سوار موتورتون شدین و رفتین بیمارستان.
رفتین سمت قسمت اطلاعات و نفس نفس زنان:ببخشید...اکوتاگاوا ریونوسکه تو کدوم اتاقه؟
اون خانم اونجا:اجازه بدین چک کنم....طبقه۲ اتاق۲۳.
با تمام سرعتی که تونستین خودتونو به اتاق رسوندین و در اتاقو باز کردین.
هیما:اکوتاگاوا
اکوتاگاوا بیهوش روی تخت افتاده بود و گین و هیگوچی کنار تخت نشسته بودن و تاچیهارا هم به دیوار تکیه داده بود.
رفتین کنار تختش نشستین.
هیما:دکتر چی گفت؟
گین:گفت بیهوش میمونه و فردا صبح به هوش میاد.
هیما:الان دیروقته نمیخوای بری خونه؟خیلی خستهای.
گین:منتظر بودم بیای بعد برم،پیشش میمونی؟
هیما:اره میمونم،تو برو استراحت کن.
گین و تاچیهارا بلند شدن که برن.
گین:پس فردا صبح میام،خدافظ.
هیما:خدافظ.
شما تا صبح کنار تخت اکوتاگاوا موندین و نزدیکای صبح خواب رفتین.
تو اون زمان اکوتاگاوا به هوش اومد ولی دلش نیومد بیدارتون کنه و سعی کرد آروم حرف بزنه.
اکوتاگاوا در حالی که به زور حرف میزد:ازت ممنونم...ازت ممنونم که...که هیچ وقت و ....توی هیچ شرایطی..تنهام نذاشتی...همیشه با احمق بازیام....کنار اومدی....همیشه حواست بهم بود و مراقبم بودی....فقط میتونم...ازت تشکر کنم...و..امیدوار باشم...یه روز برات..جبران کنم.
۴.۷k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.