𝓗𝓸𝓶𝓸𝓼𝓮𝔁𝓾𝓪𝓵𝓲𝓽𝔂 𝓲𝓼 𝓷𝓸𝓽 𝓪 𝓬𝓻𝓲𝓶𝓮
= دقیق یادم نیست ولی میگفت که تو خیلی خطرناکی و نباید عصبی بشی و گفتش مخصوصا وقتی کسی رو دوست داری باید حواستو کامل جمع کنی که بخاطر اون عصبی نشی چون اگه اونم خوناشام یا به موجود جادویی باشه خیلی امکان داره اسیب ببینه یا... اگه کسی تورو دوست داشته باشه و اون از دست تو عصبانی شه به تو آسیب میرسه
∆ آ.. آه.. آها( بچه لکنت گرفت)
م.. مر.. رسی د... و.. دوباره میام
_یونگی_
یونگی رفته بود به بقیه سر بزنه ولی وقتی دروغ باز کرد.... با جنازهی بچه ها مواجه شد همه بودن اما.. اما هوسوک کو؟ پاهاش داشت شل میشد اما دقیقا همون موقع صدای پای یه نفرو شنید با این فرضیه که دشمنه هرطور که تونست دویید
____________________________
`چیشد ؟
∆......
`تهیونگ؟؟؟
∆ ها؟
`چیشد ؟
∆هیچی گفتش که پ... میدونست خوناشامه
`واقعا ؟
∆اوهو....
یونگی اومد داخل خونه قیافش خیلی به هم ریخت بود و معلوم بود گریه کرده
∆هیونگ ؟ چیشده؟
%من.. رفتم... رفتم به.. به بچه.... بچه ها س.. سر.. ب.. بزنم ولی... ( بیهوش شد) ( فک کنم تا الان فهمیده باشید چقد به بیهوش شدن علاقه دارم 🗿)
_______________________
_جیهوپ_
با بقیه از قصر فرار کردیم جه هی بیهوش بود برای همین اونو یونگی و دو نفر دیگه رفتن یه جای دیگه...
بقیمونو بردن یه جای دیگه توی خونه نشسته بودیم و داشتیم باهم حرف میزدیم که در زدن با فکر این که یونگیه درو باز کردیم ولی.... یه مشت سیاه پوش رسیدن تو اتاق چیزی نمیشنیدم فقط داشتم تقلا میکردم که زنده بمونم میدیدم بقیه دارن میمیرن ولی .... هیچ ماری از من بر نمیومد اونا.... اونا جادو داشتن... ولی من چی؟ همیشه این موضوع به زانو درم میاورد هرطور که شده بود از اونجا فرار کردم
مطمئن شده بود همونجا بود اصلا خوشحال نبود که اونجاس.....
۳۰+
∆ آ.. آه.. آها( بچه لکنت گرفت)
م.. مر.. رسی د... و.. دوباره میام
_یونگی_
یونگی رفته بود به بقیه سر بزنه ولی وقتی دروغ باز کرد.... با جنازهی بچه ها مواجه شد همه بودن اما.. اما هوسوک کو؟ پاهاش داشت شل میشد اما دقیقا همون موقع صدای پای یه نفرو شنید با این فرضیه که دشمنه هرطور که تونست دویید
____________________________
`چیشد ؟
∆......
`تهیونگ؟؟؟
∆ ها؟
`چیشد ؟
∆هیچی گفتش که پ... میدونست خوناشامه
`واقعا ؟
∆اوهو....
یونگی اومد داخل خونه قیافش خیلی به هم ریخت بود و معلوم بود گریه کرده
∆هیونگ ؟ چیشده؟
%من.. رفتم... رفتم به.. به بچه.... بچه ها س.. سر.. ب.. بزنم ولی... ( بیهوش شد) ( فک کنم تا الان فهمیده باشید چقد به بیهوش شدن علاقه دارم 🗿)
_______________________
_جیهوپ_
با بقیه از قصر فرار کردیم جه هی بیهوش بود برای همین اونو یونگی و دو نفر دیگه رفتن یه جای دیگه...
بقیمونو بردن یه جای دیگه توی خونه نشسته بودیم و داشتیم باهم حرف میزدیم که در زدن با فکر این که یونگیه درو باز کردیم ولی.... یه مشت سیاه پوش رسیدن تو اتاق چیزی نمیشنیدم فقط داشتم تقلا میکردم که زنده بمونم میدیدم بقیه دارن میمیرن ولی .... هیچ ماری از من بر نمیومد اونا.... اونا جادو داشتن... ولی من چی؟ همیشه این موضوع به زانو درم میاورد هرطور که شده بود از اونجا فرار کردم
مطمئن شده بود همونجا بود اصلا خوشحال نبود که اونجاس.....
۳۰+
۳۶.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.