امروز داشتم دستی به پیوی های خاک خورده توی گوشیم میکشیدم
امروز داشتم دستی به پیوی های خاک خورده توی گوشیم میکشیدم ؛
همینطوری که داشتم نگا میکرم ، یه پیوی آشنا به نظرم اومد ، تا همین دو روز پیش گرد گیری میکردمش ، نمیزاشتم پیویی بالا تر از اون باشه ، نگرانش میشدم ، دوسش داشتم ، تاریخ تولدش توی پین گوشیم بود ، یادگاری هاش توی اتاقم پُر بود ، آهنگای پِلی لیستم فقط اونایی بود که اون دوس داشت ، لب به غذایی جز غذای مورد علاقه ش نمیزدم . ، بخاطرش میخندیدم ، بیدار میشدم ، هرکاری میکردم....
اینکارارو میکردم و میکنم اماّ چون اون گفت برگشته..کمش کرده بودم ؛
ولی ؛
الان ، * پوزخند
مطمئن شدم اگه از سر قبرم رد بشه اصلا نمیفهمه قبر من بوده ، چون داره با اون میخنده...
نه
بد فکر نکنید
نمیگم نخنده ، اگه نخنده چیکار کنه ، گریه کنه ؟ برای چی ؛ اون تقصیری نداره من فکر کردم حرفاش راسته ، من زیاد وابسته ش شدم که با کوچیک ترین چیزا یادش میافتم .
هرچی میخوام خودمو گول بزنم چون مجازی بوده وابسته ش نشدم وگرنه از اتاقم بیرون نمیومدم و تنها میشدم بیشتر میفهمم ، اگه توی جمع بین صد نفر باشم که هرکدومم بخاطر من توی اون جمه باشنو باهام حرف بزنن..اگه احساس تنهایی کنم کافیه تا همه ی اون آدما ناپدید بشنو من تنها ترین آدم توی اون جمع باشم.. ،
دلم براش تنگ شده !(:
میدونم یهویی عه ولی حرف دلمه نمیدونستم چطوری بگمش ،
اون برنگشته فقط برچسب برگشتنو روم زده
ولی من واقعا فک کردم برگشته..بخاطرش به حرفاش عمل کردمو الان دوباره از همه چیزا متنفر شدم. ؛
جالبه ،
میاد ، آرومم میکنه ، بهم اطمینان میده برمیگرده
و بعد ،
میره ، حالمو بد میکنه ، و برای بار صدم مطمئنم میکنه که برنمیگره
*اسنو دارلینگم...
این اسمی عه که واقعا مناسب توعه ،
تو چشمات مثل مروارید توی صدف ته دریا روشنو خیره کننده س ،
پوستت مثل ابر بهاری که دور خورشید میگردن قابل ستایشو لطیفه ،
لبخندت مثل رنگ یه برکه نیلی بین درختای ویستریا توی یه جنگل گم شده توی دنیای پریاعه...همونقدر زیبا و خیره کننده جوری که آدم دلش میخواد توی اون برکه غرق بشه و همونجا توی همون برکه دفن بشه تا رنگ و زیبایی این مکانو توی گوشتو پوستو استخوناش حک کنن ،
مدل حرف زدنت و تُن صدات مثل صدای وانتوز ؛ لب صاحل تنها ساعت ۱ شب به بعد زیر نورِ ماهه که نشستی روی شنا و بهش گوش میدی..همونقدر آرامش بخش ،
رفتارات مثل یه اتفاق شیرین و شکلاتی بعد از کلی تلخی و بدی و درده..همونقدر زیبا و غیر قابل توصیف که چقدر قشنگو خوبه ،
اگه بخوام دونه دونه بگم تا صبح طول میکشه ولی مثال زدنتو دوست دارم...تنها چیزی عه که بهم همون حسی رو میده که وقتی داشتمت و زیر نورِ ماه تصورت میکردمو ، منتها این یه غمی توشه..همون غمی که بهم قول دادی نمیزاری دیگه تجربه کنمش.....:)'
همینطوری که داشتم نگا میکرم ، یه پیوی آشنا به نظرم اومد ، تا همین دو روز پیش گرد گیری میکردمش ، نمیزاشتم پیویی بالا تر از اون باشه ، نگرانش میشدم ، دوسش داشتم ، تاریخ تولدش توی پین گوشیم بود ، یادگاری هاش توی اتاقم پُر بود ، آهنگای پِلی لیستم فقط اونایی بود که اون دوس داشت ، لب به غذایی جز غذای مورد علاقه ش نمیزدم . ، بخاطرش میخندیدم ، بیدار میشدم ، هرکاری میکردم....
اینکارارو میکردم و میکنم اماّ چون اون گفت برگشته..کمش کرده بودم ؛
ولی ؛
الان ، * پوزخند
مطمئن شدم اگه از سر قبرم رد بشه اصلا نمیفهمه قبر من بوده ، چون داره با اون میخنده...
نه
بد فکر نکنید
نمیگم نخنده ، اگه نخنده چیکار کنه ، گریه کنه ؟ برای چی ؛ اون تقصیری نداره من فکر کردم حرفاش راسته ، من زیاد وابسته ش شدم که با کوچیک ترین چیزا یادش میافتم .
هرچی میخوام خودمو گول بزنم چون مجازی بوده وابسته ش نشدم وگرنه از اتاقم بیرون نمیومدم و تنها میشدم بیشتر میفهمم ، اگه توی جمع بین صد نفر باشم که هرکدومم بخاطر من توی اون جمه باشنو باهام حرف بزنن..اگه احساس تنهایی کنم کافیه تا همه ی اون آدما ناپدید بشنو من تنها ترین آدم توی اون جمع باشم.. ،
دلم براش تنگ شده !(:
میدونم یهویی عه ولی حرف دلمه نمیدونستم چطوری بگمش ،
اون برنگشته فقط برچسب برگشتنو روم زده
ولی من واقعا فک کردم برگشته..بخاطرش به حرفاش عمل کردمو الان دوباره از همه چیزا متنفر شدم. ؛
جالبه ،
میاد ، آرومم میکنه ، بهم اطمینان میده برمیگرده
و بعد ،
میره ، حالمو بد میکنه ، و برای بار صدم مطمئنم میکنه که برنمیگره
*اسنو دارلینگم...
این اسمی عه که واقعا مناسب توعه ،
تو چشمات مثل مروارید توی صدف ته دریا روشنو خیره کننده س ،
پوستت مثل ابر بهاری که دور خورشید میگردن قابل ستایشو لطیفه ،
لبخندت مثل رنگ یه برکه نیلی بین درختای ویستریا توی یه جنگل گم شده توی دنیای پریاعه...همونقدر زیبا و خیره کننده جوری که آدم دلش میخواد توی اون برکه غرق بشه و همونجا توی همون برکه دفن بشه تا رنگ و زیبایی این مکانو توی گوشتو پوستو استخوناش حک کنن ،
مدل حرف زدنت و تُن صدات مثل صدای وانتوز ؛ لب صاحل تنها ساعت ۱ شب به بعد زیر نورِ ماهه که نشستی روی شنا و بهش گوش میدی..همونقدر آرامش بخش ،
رفتارات مثل یه اتفاق شیرین و شکلاتی بعد از کلی تلخی و بدی و درده..همونقدر زیبا و غیر قابل توصیف که چقدر قشنگو خوبه ،
اگه بخوام دونه دونه بگم تا صبح طول میکشه ولی مثال زدنتو دوست دارم...تنها چیزی عه که بهم همون حسی رو میده که وقتی داشتمت و زیر نورِ ماه تصورت میکردمو ، منتها این یه غمی توشه..همون غمی که بهم قول دادی نمیزاری دیگه تجربه کنمش.....:)'
۲.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.