چندپارتی ` ( mon spoir )
part ²
****
اون لعنتی !
چطور جرئت میکرد همچین حرفی بزنه ؟
از کوره در رفتم و سیلی به صورتش زدم ، قطعا حقش بود !
به وضوح پوزخندِ گوشه لبش رو میدیدم .
_ واوو ... انگار سینتیام خیلی عصبیه ! * پوزخند - تیکه
+ فقط گورتو گم کن ! * دندون قروچه
چشمهاش به رنگِ صبحِ برفی بود ، با اون دوتا گویِ برفی به مردمک چشمام زل زد ! * اینجا چشماش آبیه *
لحظاتی بعد ، اون هم به سمت سِن رفت ...
باحرص نگاهمو ازش گرفتم ، به هیچ وجه علاقه ای نداشتم ببینم میخواد باز با کدوم هرزه ای برقصه .
راوی :
اون ؟ یه وقتایی اینطوریه که انگار داره تو دریایی از حس بد غرق میشه .
هر حسی بدی که وجود داره و نداره ؛ درونشو خودش کشته بود و بیرونشو مردم ، چرا همیشه باید درد بِکِشه ؟ چرا هیچوقت تلاشش دیده نمیشه ؟
اون تو اعماقِ دریای آبیِ بیحسی و یکنواختی حل می شد . * اینو یبار ادبی گفتم و کلا تکرار میشه تو پارتها *
دریای آبی ، آبی ، و آبی !
همون پرتوهای آبی رنگ زندگی که توی خاکستری ترین موقعیتها میتابید .
تمام زندگیش خلاصه میشد تو یه رنگ ..
` آبی `
آبی غمزده ای که بی صدا شکسته بود و با این حال اصالت خودشو حفظ کرده بود ، درد داشت اما آبی رنگ بود .. به رنگ دریا بود ، به رنگ آسمون بود ، آسمونی که بی منت پنبه های سفید و خاکستری دلش رو به آغوش کشیده بود
ولی کسی نبود که خود آسمونو بغل بگیره ..
آبیِ آبی بود ؛ یه حس خوب برای بقیه و یه غم به رنگ خودش برای خودش !
لورن ، حس میکرد نمیتونه اون نقاب سرخوشی رد نگه داره ، به سمت دوستش
دیان رفت ، بعد از عذرخواهی به سمت اتاقی رفت تا لباسشو عوض کنه ، قطعا تو اون هوای سرد تو فصل زمستون نمیتونست با اون لباسش بره !
* ¹⁵ مین بعد *
راوی :
دختر درحالی که دنبال پیراهن خودش میگشت ، و فقط نیمتنه و شلوار پوشیده بود ، زیرلب غر میزد :
+ من اگه این بنیبشرو آخر نکشتم ، مرتیکه بی لیاقت ، خو معلومه با این اخلاقش هیچکی بش محل سگ نمیده ، هرچی ریخت و بدنش آدم جذب میکنه اخلاقِ سگ ...
که با حس نفس داغی روی گردنش متعجب سرشو به بالا گرفت ، بدنِ داغش زیرِ نگاه اون دو گویِ یخی حس سرما داشت ، اون کِی اومده بود ؟
قطعا انقد درگیر فکرش بوده که متوجه نشده ، اصلا اون اهمیت نمیداد ، هروقت صدای در میشنید فکر میکرد بنفر اومده لباس عوض کنه ، و درست بود رو بعضی افراد ، اما انگار وقتی جئون جونگکوک باشی این چیزا دربارت صدق نمیکنه !
دوباره قبل از اینکه فرصت کنه کاری انجام بده ، مرد بدنش رو به دیوار چسبوند :
_ سینتیا ، می ..
+ نمیخوام هیچ کلمه ای بشنوم ، تک تک کلمات ، منو یاد تو میندازه عوضیِ حرومزاده !
مرد خنده هیستریکی کرد و بدنِ ریزِ دختر رو به دیوار فشار داد و زیرلب با صدایی دورگه لب زد :
_ پس ، سینتیا کوچولوم هم یادشه ؟
****
لایک⁴³ کامنت ³⁸
****
اون لعنتی !
چطور جرئت میکرد همچین حرفی بزنه ؟
از کوره در رفتم و سیلی به صورتش زدم ، قطعا حقش بود !
به وضوح پوزخندِ گوشه لبش رو میدیدم .
_ واوو ... انگار سینتیام خیلی عصبیه ! * پوزخند - تیکه
+ فقط گورتو گم کن ! * دندون قروچه
چشمهاش به رنگِ صبحِ برفی بود ، با اون دوتا گویِ برفی به مردمک چشمام زل زد ! * اینجا چشماش آبیه *
لحظاتی بعد ، اون هم به سمت سِن رفت ...
باحرص نگاهمو ازش گرفتم ، به هیچ وجه علاقه ای نداشتم ببینم میخواد باز با کدوم هرزه ای برقصه .
راوی :
اون ؟ یه وقتایی اینطوریه که انگار داره تو دریایی از حس بد غرق میشه .
هر حسی بدی که وجود داره و نداره ؛ درونشو خودش کشته بود و بیرونشو مردم ، چرا همیشه باید درد بِکِشه ؟ چرا هیچوقت تلاشش دیده نمیشه ؟
اون تو اعماقِ دریای آبیِ بیحسی و یکنواختی حل می شد . * اینو یبار ادبی گفتم و کلا تکرار میشه تو پارتها *
دریای آبی ، آبی ، و آبی !
همون پرتوهای آبی رنگ زندگی که توی خاکستری ترین موقعیتها میتابید .
تمام زندگیش خلاصه میشد تو یه رنگ ..
` آبی `
آبی غمزده ای که بی صدا شکسته بود و با این حال اصالت خودشو حفظ کرده بود ، درد داشت اما آبی رنگ بود .. به رنگ دریا بود ، به رنگ آسمون بود ، آسمونی که بی منت پنبه های سفید و خاکستری دلش رو به آغوش کشیده بود
ولی کسی نبود که خود آسمونو بغل بگیره ..
آبیِ آبی بود ؛ یه حس خوب برای بقیه و یه غم به رنگ خودش برای خودش !
لورن ، حس میکرد نمیتونه اون نقاب سرخوشی رد نگه داره ، به سمت دوستش
دیان رفت ، بعد از عذرخواهی به سمت اتاقی رفت تا لباسشو عوض کنه ، قطعا تو اون هوای سرد تو فصل زمستون نمیتونست با اون لباسش بره !
* ¹⁵ مین بعد *
راوی :
دختر درحالی که دنبال پیراهن خودش میگشت ، و فقط نیمتنه و شلوار پوشیده بود ، زیرلب غر میزد :
+ من اگه این بنیبشرو آخر نکشتم ، مرتیکه بی لیاقت ، خو معلومه با این اخلاقش هیچکی بش محل سگ نمیده ، هرچی ریخت و بدنش آدم جذب میکنه اخلاقِ سگ ...
که با حس نفس داغی روی گردنش متعجب سرشو به بالا گرفت ، بدنِ داغش زیرِ نگاه اون دو گویِ یخی حس سرما داشت ، اون کِی اومده بود ؟
قطعا انقد درگیر فکرش بوده که متوجه نشده ، اصلا اون اهمیت نمیداد ، هروقت صدای در میشنید فکر میکرد بنفر اومده لباس عوض کنه ، و درست بود رو بعضی افراد ، اما انگار وقتی جئون جونگکوک باشی این چیزا دربارت صدق نمیکنه !
دوباره قبل از اینکه فرصت کنه کاری انجام بده ، مرد بدنش رو به دیوار چسبوند :
_ سینتیا ، می ..
+ نمیخوام هیچ کلمه ای بشنوم ، تک تک کلمات ، منو یاد تو میندازه عوضیِ حرومزاده !
مرد خنده هیستریکی کرد و بدنِ ریزِ دختر رو به دیوار فشار داد و زیرلب با صدایی دورگه لب زد :
_ پس ، سینتیا کوچولوم هم یادشه ؟
****
لایک⁴³ کامنت ³⁸
۲۱.۸k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.