دبیرستان بانگو(: پارت9
خوب.... ا... اسم.... من... د.... دا...
اسمم دازیو هستش
دازای لیوان قهوه از دستش افتاده بود و خشکش زده بود و هیچ حرفی نمی زد هیچی.😶
چویا: وایی ببخشید... دازای... دازای هواست هست لیوان رو شکوندی؟
دازای: وای بیخشید... چویا جونم پول اینم بده(؛
چویا: می دم فقط اینو جمعش کن.... آخ
دازای: چویا خوبی؟!
چویا: آخخخ آره شیشه رفت تو دستم... آخ... چقد درد می کنه😣
همون موقع چونیا با گریه از اتاق در اومد خوبی دا... بعد به اطرافش نگاه کرد و گفت: اممم شما خوبین؟ 😁
چویا: آره خوبم ممنون.
دازای شیشه خورده ها رو انداخت تو سطل آشغالی و چویا هم قهوه رو حساب کرد و اومدن خونه.
[ از زبان دازای ]
چویا اصلا حالش خوب نبود توی خودش بود و حرفی نمی زد از در اومدیم تو که اولین حرفش رو بعد یک ساعت به من زد.
_هی دازای.
+بله؟
_اممم.. چیزه.. وایی یادم رفت.😔
[ ذهن دازای ]
می دونستم چویا ذهنش خیلی درگیره تا حالا نشده بود اینجوری شه. فکر کنم بخاطر اون دختراس. عاشقه؟! نه بابا... حتما بخاطر شباهتون تعجب کرده و تو خودشه!
چویا چند تا بشکن جلوم زد و گفت:
_ لباساتو سر جاش بزاریا.
+ باش.
بعد از عوض کردن لباسم رفتم سمت آشپز خونه دیدم چویا داره یه چی درست می کنه نمی تونست چیزی جز املت باشه آخ هر دومون گشنمونه و وقت هم نداریمو باید سریع بخوابیم.
رفتم روی مبل نشتم و هر از چند گاهی به چویا نگاه می کردم که کنار گاز روی صندلی نشته و هر از چند گاهی املت رو هم می زنه و بعد می ره تو فکر.
خدایا... خیلی نگرانشم... 😞
یهو خوابم برد رو مبل و با بوی سوختگی از خواب بلند شدم وای کل خونرو دود گرفته بود و چویا خوابش برده بود....🌫
اسمم دازیو هستش
دازای لیوان قهوه از دستش افتاده بود و خشکش زده بود و هیچ حرفی نمی زد هیچی.😶
چویا: وایی ببخشید... دازای... دازای هواست هست لیوان رو شکوندی؟
دازای: وای بیخشید... چویا جونم پول اینم بده(؛
چویا: می دم فقط اینو جمعش کن.... آخ
دازای: چویا خوبی؟!
چویا: آخخخ آره شیشه رفت تو دستم... آخ... چقد درد می کنه😣
همون موقع چونیا با گریه از اتاق در اومد خوبی دا... بعد به اطرافش نگاه کرد و گفت: اممم شما خوبین؟ 😁
چویا: آره خوبم ممنون.
دازای شیشه خورده ها رو انداخت تو سطل آشغالی و چویا هم قهوه رو حساب کرد و اومدن خونه.
[ از زبان دازای ]
چویا اصلا حالش خوب نبود توی خودش بود و حرفی نمی زد از در اومدیم تو که اولین حرفش رو بعد یک ساعت به من زد.
_هی دازای.
+بله؟
_اممم.. چیزه.. وایی یادم رفت.😔
[ ذهن دازای ]
می دونستم چویا ذهنش خیلی درگیره تا حالا نشده بود اینجوری شه. فکر کنم بخاطر اون دختراس. عاشقه؟! نه بابا... حتما بخاطر شباهتون تعجب کرده و تو خودشه!
چویا چند تا بشکن جلوم زد و گفت:
_ لباساتو سر جاش بزاریا.
+ باش.
بعد از عوض کردن لباسم رفتم سمت آشپز خونه دیدم چویا داره یه چی درست می کنه نمی تونست چیزی جز املت باشه آخ هر دومون گشنمونه و وقت هم نداریمو باید سریع بخوابیم.
رفتم روی مبل نشتم و هر از چند گاهی به چویا نگاه می کردم که کنار گاز روی صندلی نشته و هر از چند گاهی املت رو هم می زنه و بعد می ره تو فکر.
خدایا... خیلی نگرانشم... 😞
یهو خوابم برد رو مبل و با بوی سوختگی از خواب بلند شدم وای کل خونرو دود گرفته بود و چویا خوابش برده بود....🌫
۶.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.