داستان
#داستان
من تو یه مدرسه شبانه روزی مشغول به تحصیلم ...
فقط آخر هفته ها اجازه دارم به خونه پیش خواهر و نامادریم برم...
این اواخر وقتی به خونه برگشتم یه بوی تند مثل مردار از اتاقم حس میکنم...بنظرم از سمت کمدم میاد. فکر می کردم " فقط جنازه یک موش مرده باشه". اما اگر حقیقت داشته باشه واقعا وحشتناکه من از موش خیلی میترسم برای همین هرگز نمی خواستم آن را بررسی کنم...
یه لحظه دیدم که خواهرم هیرا با یه گربه از کنار اتاق من گذشت ازش پرسیدم کجا میری؟
هیرا تنها خواهر منه، اون واقعا عاشق حیواناته،
اما نامادری ما از حیوانات متنفره و هنوز هم آوردن حیواناتی که نمی دانند از کجا آمده اند به خانه ما ممنوع است...
دوباره ازش پرسیدم "آن گربه را از کجا آوردی؟ مگر مادر تو را از بازی با حیوانات منع نکرد، اگر بفهمد به دردسر بزرگی می افتی."
هیرا به سمت من برنگشت، او حتی به حرف های من گوش نداد، بنابراین من به دنبال او رفتم...
گفتم"دیوانه شدی؟! اگر گیر بیفتی چی؟اگه مامان بفهمه تو رو میکشه "
وقتی اینو گفتم مکث کرد: بهم گفت چرا دنبالم میای، بعد از این دیگه مامان منو سرزنش نمیکنه...
بهش گفتم "منظورت چیه؟!"
اون به کمد اشاره کرد و گفت "فقط به کمد نگاه کن "
ناگهان عقب رفتم و به سمت اتاق برگشتم، بدون معطلی در کمد را باز کردم و با یک منظره تکان دهنده ای رو برو شدم...
خواهرم با یک حالت شادو خوشحال جلوی در اتاق خوابم بود...
نمی تونستم جلوی لبخند روی لبم را بگیرم... سریع به سمت خواهرم دویدم و گربه را در آغوشش گرفتم تا هر چقدر که می خواستم بغلش کنم و ببوسم...
اون گفت "احساس خوشبختی نمیکنی؟دیگه نمیتونه مارو اذیت کنه"
بنظرم از این به بعد ما میتوانیم به یک خانواده ی دوستدار حیوانات تبدیل شویم...
من تو یه مدرسه شبانه روزی مشغول به تحصیلم ...
فقط آخر هفته ها اجازه دارم به خونه پیش خواهر و نامادریم برم...
این اواخر وقتی به خونه برگشتم یه بوی تند مثل مردار از اتاقم حس میکنم...بنظرم از سمت کمدم میاد. فکر می کردم " فقط جنازه یک موش مرده باشه". اما اگر حقیقت داشته باشه واقعا وحشتناکه من از موش خیلی میترسم برای همین هرگز نمی خواستم آن را بررسی کنم...
یه لحظه دیدم که خواهرم هیرا با یه گربه از کنار اتاق من گذشت ازش پرسیدم کجا میری؟
هیرا تنها خواهر منه، اون واقعا عاشق حیواناته،
اما نامادری ما از حیوانات متنفره و هنوز هم آوردن حیواناتی که نمی دانند از کجا آمده اند به خانه ما ممنوع است...
دوباره ازش پرسیدم "آن گربه را از کجا آوردی؟ مگر مادر تو را از بازی با حیوانات منع نکرد، اگر بفهمد به دردسر بزرگی می افتی."
هیرا به سمت من برنگشت، او حتی به حرف های من گوش نداد، بنابراین من به دنبال او رفتم...
گفتم"دیوانه شدی؟! اگر گیر بیفتی چی؟اگه مامان بفهمه تو رو میکشه "
وقتی اینو گفتم مکث کرد: بهم گفت چرا دنبالم میای، بعد از این دیگه مامان منو سرزنش نمیکنه...
بهش گفتم "منظورت چیه؟!"
اون به کمد اشاره کرد و گفت "فقط به کمد نگاه کن "
ناگهان عقب رفتم و به سمت اتاق برگشتم، بدون معطلی در کمد را باز کردم و با یک منظره تکان دهنده ای رو برو شدم...
خواهرم با یک حالت شادو خوشحال جلوی در اتاق خوابم بود...
نمی تونستم جلوی لبخند روی لبم را بگیرم... سریع به سمت خواهرم دویدم و گربه را در آغوشش گرفتم تا هر چقدر که می خواستم بغلش کنم و ببوسم...
اون گفت "احساس خوشبختی نمیکنی؟دیگه نمیتونه مارو اذیت کنه"
بنظرم از این به بعد ما میتوانیم به یک خانواده ی دوستدار حیوانات تبدیل شویم...
۴.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.