مدیونین فک کنین این هانوکست🗿💔*
مدیونین فک کنین این هانوکست🗿💔*
سناریو
[آکازا&هانوکه]
هانوکه:
روی مبل نشسته بودم و داشتم توی اکسپلورم میچرخیدم،آکازا هم حمام بود
یه ده مین بعد با یه حوله روی کمرش و یه حوله روی سرش اومد بیرون
داشت میرفت سمت اتاقش،منم یواشکی داشتم دیدش میزدم که رفت تو اتاق
ای تف،میمیری یکم اروم تر بری؟
_ هانوکه عطر منو ندیدی؟!
+ داخل کمدته
_ پیداش نمیکنم،میشه بیای بهم بدی؟!
از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق رفتم،درو باز کردم و بدون توجه به آکازا سمت کمدش رفتم،مثلا من خیلی بچه مسلمونم
عطرشو پیدا کردم در کمدو بستم،اومدم برگردم منو چسبوند به کمد
_ که الان دید نمیزنی ها؟!قبلنا خیلی شیطون بودی که...
خب آکازا جان،برادر،یه تانک اون وسط داری،که ماشالا آدمو پاره میکنه...
دستشو کنارم گوشه ی دیوار آورد و بدنشو روی بدنم کشید،سرشو نزدیکم کرد و شروع کرد به بوسیدنم،دستامو دور گردنش حلقه کردم و اونم دستاشو روی پشتم میکشید،یواش یواش سمت تخت رفتیم،منو انداخت روی تخت و روم خیمه زد،اول لباسامو در آورد و بد شروع کرد به گذاشتن کیس مارک روی مناطق مختلف بدنم،اول گردن،بعد ترقوه،بعدش سی...نه هام و آخرم شکمم،بعدش رفت پایین
اول انگشت اشارشو واردم کردو کمی نگه داشت،ناله ریزی کردم،بعدش انگشت دوم و سومشم وارد کرد که دیگه دست خودم نبود...
چند تا قیچی داخلم رفت و انگشتاشو در آورد،خب...درد اصلی الان شروع میشد...پناه بر خدا...
حوصله ی دور کمرشو باز کرد و آروم عضوشو روی ورودیم تنظیم کرد،یواش یواش واردم کرد ولی خیلی درد داشت،خیلی خیلی درد داشت...
اشکام پشت سر هم میچکیدن و ناله هام دست خودم نبود،یکم صبر کرد تا عادت کنم،و بعد شروع به حرکت کرد
دیگه عادت کرده بودم و الان به جای درد لذت بود که کل وجودمو فرا گرفته بود
کل اتاق رو صدای بدنامون و ناله هامون پر کرده بود،بعد ده مین،باهم ار..ضا شدیم و ازم کشید بیرون
_ کارت خوب بود بیبِ
فقط لبخند زدم...اومد سمتم و بلندم کرد
+ هیی،بزارم زمیییننن
_ هیس،الان درد داری،میریم حموم ماساژت بدم
پایان
خب دیگه...فعلا
سناریو
[آکازا&هانوکه]
هانوکه:
روی مبل نشسته بودم و داشتم توی اکسپلورم میچرخیدم،آکازا هم حمام بود
یه ده مین بعد با یه حوله روی کمرش و یه حوله روی سرش اومد بیرون
داشت میرفت سمت اتاقش،منم یواشکی داشتم دیدش میزدم که رفت تو اتاق
ای تف،میمیری یکم اروم تر بری؟
_ هانوکه عطر منو ندیدی؟!
+ داخل کمدته
_ پیداش نمیکنم،میشه بیای بهم بدی؟!
از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق رفتم،درو باز کردم و بدون توجه به آکازا سمت کمدش رفتم،مثلا من خیلی بچه مسلمونم
عطرشو پیدا کردم در کمدو بستم،اومدم برگردم منو چسبوند به کمد
_ که الان دید نمیزنی ها؟!قبلنا خیلی شیطون بودی که...
خب آکازا جان،برادر،یه تانک اون وسط داری،که ماشالا آدمو پاره میکنه...
دستشو کنارم گوشه ی دیوار آورد و بدنشو روی بدنم کشید،سرشو نزدیکم کرد و شروع کرد به بوسیدنم،دستامو دور گردنش حلقه کردم و اونم دستاشو روی پشتم میکشید،یواش یواش سمت تخت رفتیم،منو انداخت روی تخت و روم خیمه زد،اول لباسامو در آورد و بد شروع کرد به گذاشتن کیس مارک روی مناطق مختلف بدنم،اول گردن،بعد ترقوه،بعدش سی...نه هام و آخرم شکمم،بعدش رفت پایین
اول انگشت اشارشو واردم کردو کمی نگه داشت،ناله ریزی کردم،بعدش انگشت دوم و سومشم وارد کرد که دیگه دست خودم نبود...
چند تا قیچی داخلم رفت و انگشتاشو در آورد،خب...درد اصلی الان شروع میشد...پناه بر خدا...
حوصله ی دور کمرشو باز کرد و آروم عضوشو روی ورودیم تنظیم کرد،یواش یواش واردم کرد ولی خیلی درد داشت،خیلی خیلی درد داشت...
اشکام پشت سر هم میچکیدن و ناله هام دست خودم نبود،یکم صبر کرد تا عادت کنم،و بعد شروع به حرکت کرد
دیگه عادت کرده بودم و الان به جای درد لذت بود که کل وجودمو فرا گرفته بود
کل اتاق رو صدای بدنامون و ناله هامون پر کرده بود،بعد ده مین،باهم ار..ضا شدیم و ازم کشید بیرون
_ کارت خوب بود بیبِ
فقط لبخند زدم...اومد سمتم و بلندم کرد
+ هیی،بزارم زمیییننن
_ هیس،الان درد داری،میریم حموم ماساژت بدم
پایان
خب دیگه...فعلا
۹۸۷
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.