از زبان بچه ی میمون دماغ دراز بشنوید
اسم علمی من و دوستانم « پروبوسیس» است؛ به معنی پوزه دراز یا دماغ دراز. نرهای ما یک دماغ دراز دارند که هر چه پیرتر می شوند دماغشان درازتر می شود. ماده های ما، دماغ های کوچک تری دارند
روزی که فهمیدم خانواده ام یک قهرمان اند.
آن روز از این درخت به آن درخت می پریدند.آن ها روی یک شاخه می ایستادند . پاهایشان را محکم پرتاب می کردند.آن ها می خواستند بدون زمین افتادن، از روی درخت ها بپربپر کنند.خانواده ایی که 15 متر می پرد هوا، راستی راستی که یک قهرمان است!
روزی که روی درخت نشستم.
آن روز مثل همه میمون های دماغ دراز، با دمم تعادلم را حفظ کردم و روی درخت نشستم.
آن روز از این درختبه آن درخت پریدم و شب که شد مثل بقیه دوستانم، روی شاخه ها خوابیدم.
روزی که فهمیدم دماغ بزرگ دردسر دارد.
آن روز موقع ناهار داشتم برگ درخت های شاه پسند را می خوردم؛ اما دماغ بزرگم جلوی غذا خوردنم را می گرفت. دماغم آن قدر بزرگ بود که جلوی دهانم را می گرفت. من هم مجبور شدم برگ درخت ها را به زور از زیر دماغم بگذارم دهانم.
آن روز که فهمیدم زبان آب را بلدم.
آن روز جزر و مد شد و آب دریا بالا آمد. یک دفعه جنگل ما که نزدیک دریا بود، رفت زیر آب؛ اما آب با من کاری نداشت، چون من زبانش را بلد بودم و شنا کردم. خیلی خوب هم شنا کردم؛ اما مواظب بودم یک وقت توی آب کروکدیل نباشد، چون زبان کروکدیل ها را بلد نیستم!
روزی که فهمیدم دارم بزرگ می شوم.
آن روز مرا که کمی بزرگ تر شده بودم، بردند پیش گروه میمون ها،. آن جا پر از میمون های هم سن و سالم بود. ما با هم کلی بازی کردیم. صورت ما بژ رنگ شده بود و دماغمان هم داشت کم کم بزرگ می شد.و به من گفتند: « 6 یا 7 ساله که شدید، دماغتان قد دماغ ما می شود.»
روزی که فهمیدم خانواده ام یک قهرمان اند.
آن روز از این درخت به آن درخت می پریدند.آن ها روی یک شاخه می ایستادند . پاهایشان را محکم پرتاب می کردند.آن ها می خواستند بدون زمین افتادن، از روی درخت ها بپربپر کنند.خانواده ایی که 15 متر می پرد هوا، راستی راستی که یک قهرمان است!
روزی که روی درخت نشستم.
آن روز مثل همه میمون های دماغ دراز، با دمم تعادلم را حفظ کردم و روی درخت نشستم.
آن روز از این درختبه آن درخت پریدم و شب که شد مثل بقیه دوستانم، روی شاخه ها خوابیدم.
روزی که فهمیدم دماغ بزرگ دردسر دارد.
آن روز موقع ناهار داشتم برگ درخت های شاه پسند را می خوردم؛ اما دماغ بزرگم جلوی غذا خوردنم را می گرفت. دماغم آن قدر بزرگ بود که جلوی دهانم را می گرفت. من هم مجبور شدم برگ درخت ها را به زور از زیر دماغم بگذارم دهانم.
آن روز که فهمیدم زبان آب را بلدم.
آن روز جزر و مد شد و آب دریا بالا آمد. یک دفعه جنگل ما که نزدیک دریا بود، رفت زیر آب؛ اما آب با من کاری نداشت، چون من زبانش را بلد بودم و شنا کردم. خیلی خوب هم شنا کردم؛ اما مواظب بودم یک وقت توی آب کروکدیل نباشد، چون زبان کروکدیل ها را بلد نیستم!
روزی که فهمیدم دارم بزرگ می شوم.
آن روز مرا که کمی بزرگ تر شده بودم، بردند پیش گروه میمون ها،. آن جا پر از میمون های هم سن و سالم بود. ما با هم کلی بازی کردیم. صورت ما بژ رنگ شده بود و دماغمان هم داشت کم کم بزرگ می شد.و به من گفتند: « 6 یا 7 ساله که شدید، دماغتان قد دماغ ما می شود.»
۳.۹k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.