فیک عشق خونی پارت8 بخش سوم
اریکا(ملیسا): با ورود تهیونگ جمع مون جمع شد. *-* من ـــ میگم در جریانید هنوز امروز، روز تمیزکاریه دیگه. ^_^ تهیونگ پوکر شد ـــ خب؟ با قیافه پوکر تر گفتم ـــ خب به جمالت -_- رفتم سمت شون ـــ بیمارمون باید استراحت کنه، با زر زر کردنای شما دوتا که اتاق رو گذاشتین روی سرتون نمی تونه. پشتشون ایستادم و دستامو روی بین دوتا کتف هاشون گذاشتم و هل شون دادم به سمت جلو ـــ خب ما اتاق رو ترک میکنیم تا سایا راحت باشه. پرتشون کردم بیرون و در اتاق رو بستم. دوباره هلشون دادم سمت پله ها. جونگ کوک ـــ عاممم اریکا، ما میتونیم خودمون راه بریما. لبامو غنچه کردم ـــ میدونم میتونین راه برین، ولی جایی که من میگم باید برید. بردمشون توی حیاط. وسط حیاط ایستادم و یک جارو پرت کردم سمت کوک و یک جارو هم پرت کردم سمت تهیونگ. کوک جارو رو توی هوا قاپید ولی مال تهیونگ رو با شتاب تر پرت کردم، یک راست رفت خورد توی سرش. لبمو گزیدم ــ اخ ببخشید
غرغرکنان سرش رو میمالید و جارو رو از روی زمین بر میداشت ـــ شیطونه میگه با همین جارو، از صفحه روزگار جاروت کنم -_- لبخند دندون نمایی زدم که جونگ کوک درحالی که لباشو غنچه کرده بود و زل زده بود به جاروی توی دستش، گفت ـــ میگم، الان باید با این چیکار کنیم؟ دست به کمر شدم و چشمامو ریز کردم ـــ باید باهاش رقص جارو برین -_- سؤاله از من میپرسی؟ خب باید باهاش زمین رو جارو کنین دیگه!*-* تا حرفم تموم شد، سر هردوشون مثل جغد چرخید سمتم که به طور ناخوداگاه صورتمو کشیدم عقب ـــ چتونه، سکته کردم. تهیونگ عصبی خندید ـــ شوخی بانمکی بود! من ـــ من کاملا جدی ام -__- جونگ کوک با صدای بلندی تقریبا داد زد ـــ یااا، تو نمی دونی من کی ام؟ من ارباب یک عمارت بزرگم، یک مافیای خطرناکم، همه خوناشاما از من میترسن...بعد توی نیم وجبی از من می خوای زمین رو جارو کنم؟! رفتم مقابلش ایستادم و مثل خودش با صدای بلندی گفتم ـــ هی، برای من، منم منم نکن. خوش به حالت که اربابی، غر نزن و کارت رو انجام بده، اوکی؟ تهیونگ ریز خندید ـــ تو واقعا خوناشام ترسناکی هستیا. حتی منم از کوک میترسم، بعد تو انقدر راحت بهش دستور میدی؟ لبامو غنچه کردم و حق به جانب گفتم ـــ اون توی عمارت خودش ارباب و مافیاس، اینجا فقط جونگ کوکه! تهیونگ ابروهاش رو انداخت بالا و سرش رو بالا و پایین کرد و با حالت مسخره ای نگام میکرد. اخم ساختگی روی پیشونیم نشوندم ـــ اینجوری نگام نکنا، میزنم لهت میکنم! لباش رو روی هم فشرد ـــ غلط کردم!
بعد دوتاشون مشغول جارو زدن شدن و غر زدناشون هم تمومی نداشت. رفتم جاروی خودم رو بردارم که چشمم افتاد به جیمین که کمی اون طرف تر داشت ما رو نگاه میکرد.
غرغرکنان سرش رو میمالید و جارو رو از روی زمین بر میداشت ـــ شیطونه میگه با همین جارو، از صفحه روزگار جاروت کنم -_- لبخند دندون نمایی زدم که جونگ کوک درحالی که لباشو غنچه کرده بود و زل زده بود به جاروی توی دستش، گفت ـــ میگم، الان باید با این چیکار کنیم؟ دست به کمر شدم و چشمامو ریز کردم ـــ باید باهاش رقص جارو برین -_- سؤاله از من میپرسی؟ خب باید باهاش زمین رو جارو کنین دیگه!*-* تا حرفم تموم شد، سر هردوشون مثل جغد چرخید سمتم که به طور ناخوداگاه صورتمو کشیدم عقب ـــ چتونه، سکته کردم. تهیونگ عصبی خندید ـــ شوخی بانمکی بود! من ـــ من کاملا جدی ام -__- جونگ کوک با صدای بلندی تقریبا داد زد ـــ یااا، تو نمی دونی من کی ام؟ من ارباب یک عمارت بزرگم، یک مافیای خطرناکم، همه خوناشاما از من میترسن...بعد توی نیم وجبی از من می خوای زمین رو جارو کنم؟! رفتم مقابلش ایستادم و مثل خودش با صدای بلندی گفتم ـــ هی، برای من، منم منم نکن. خوش به حالت که اربابی، غر نزن و کارت رو انجام بده، اوکی؟ تهیونگ ریز خندید ـــ تو واقعا خوناشام ترسناکی هستیا. حتی منم از کوک میترسم، بعد تو انقدر راحت بهش دستور میدی؟ لبامو غنچه کردم و حق به جانب گفتم ـــ اون توی عمارت خودش ارباب و مافیاس، اینجا فقط جونگ کوکه! تهیونگ ابروهاش رو انداخت بالا و سرش رو بالا و پایین کرد و با حالت مسخره ای نگام میکرد. اخم ساختگی روی پیشونیم نشوندم ـــ اینجوری نگام نکنا، میزنم لهت میکنم! لباش رو روی هم فشرد ـــ غلط کردم!
بعد دوتاشون مشغول جارو زدن شدن و غر زدناشون هم تمومی نداشت. رفتم جاروی خودم رو بردارم که چشمم افتاد به جیمین که کمی اون طرف تر داشت ما رو نگاه میکرد.
۶۴.۹k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱