"•عشق خونی•" "•پارت4•"
قسمت چهارم: وجود یک انسان دیگر
چند قدم به اون قسمت نزدیک شدم و به دختره زل زدم.
نسیم ملایمی که در حال وزیدن بود.موهامو تکون میداد و دامن لباسم رو پف دار میکرد.
راهمو به سمت در اصلی تغییر دادم. برام مهم نیست اون کیه و چه نسبتی با این خوناشام داره... من فقط نقشم برا مهمه که بهم نریزه.
با وارد شدم به خونه تقریبا چشمام از حدقه زد بیرون. عمارت سجون بزرگ بود اما این یه برابر بزرگ تره
با راهنمایی خدمتکار رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم. حس ترس و اضطرابی که دارم، باعث دل دردم شده... باید سعی کنم اروم باشم وگرنه لو میرم.
اول از همه باید اسمشو بفهمم... ایش قبله اینکه باید نقشه رو شروع کنم باید اطلاعاتم رو تکمیل میکردم -_-
بعد از اینکه چرتی زدم با صدای زن های خدمتکار و اعلام وقت ناهار، چشمام رو باز کردم.
از توی کمد یه لباس ابی آسمانی برداشتم و پوشیدم. لباس تا زانوم بود و بالا تنش تنگ بودو دامنشم گشاد میشد.
رفتم طبقه پایین و به سمت اتاق غذاخوری حرکت کردم. با ورودم توجه اقای پارک و پسر جذاب دیگه ای که سر میز بودن بهم جلب شد.
پسره حال و احوالی کرد و روبه پارک گفت ـــ اوووو جیمین شی، چه بانوی خوشگلی گیرت اومده... حالا وقتشه سایا رو بدی به من.
این پسر حتما فرشته نجاتمه... به جیمین نگاه بی حسی کردم. پس اسمت جیمینه.
جیمین نیشخندی زد ـــ جونگ کوکا، دلتو الکی صابون نزن سایا تا اخرین روز عمرش مال منه.
با کنجکاوی سر میز نشستم.
اوت دختری که توی باغ بود وارد اتاق شد و با نگاهای جیمین، رفت کنارش نشست.
پس سایا این دختره و معشوقه جیمینه؟؟
یخورده گیج شده بودم ولی موضوع مهمی نبود که بخوام انالیزش کنم.
جونگ کوک با لحن پر اعتراض گفت ـــ خیلی نامردیا، خب تو دوتا دختر خوشگل توی خونت داری، یکیش رو بده به من.
جیمین پوزخندی زد ـــ اون یک خوناشامه و بدردم نمیخوره! اگه دلت میخواد ببرش!
با فهمیدن اینکه مخاطبش منم، حرضی لبمو گزیدم.
با اینکه خیلی بهم برخورد ولی به حقیقتی که فهمیدم می ارزید... اینکه سایا هم یک انسانه.!
بدون اینکه نگاهشون کنم مشغول غذا خوردنم شدم. جیمین یک نگاه مشکوکی بهم انداخت و بعد مشغول خوردن شد.
جونگ کوک با لبخند رو به من گفت ـــ من شنیده بودم دختر سجون خیلی مغروره و اگه بهش توهین کنی یه راست مسیرت اون دنیاس ولی الان میبینم صبورتر از این حرفایی.
نیشخندی زدم ـــ درست شنیدی جونگ کوک شی، ولی من برای کسی که برام مهم نباشه خم به ابرو نمیارم و خودمو برای موضوعات بی ارزش اذیت نمیکنم.
تا جملم تموم شد جیمین یه ابروش پرید بالا... حتما تعجب کرده از اینکه جسورم.
سایا که تا اون موقع سرش پایین بود نگاه کوچیکی بهم انداخت. تو نگاهش ترس و مظلومیت قاطی بود.
از سر میز بلند شدم و اتاقو ترک کردم. و وارد اتاق خودم شدم و درو بستم. به سمت تختم چرخیدم و اخم وحشتناکی کردم ـــ هه گور باباش! بعد حالیش میکنم، رئیس کیه پسره گودزیلا ~~
لبمو گزیدم و به سمت پنجره اتاقم رفتمو بازش کردم و اجازه دادم باد حالمو خوب کنه و داغ شدنم از اعصبانیت رو از بین ببره.
ولی اینکه فهمیدم یک انسان دیگه توی این عمارت لعنتی هست، یه جورایی خیالمو راحت کرد.
نفسمو فوت کرد، اون دختره معلوم بود سختی های زیادی کشیده.. از اون نگاه ترسیدش معلوم بود.
پوفی کردم و به ساعت نگاهی انداختم. حس میکنم اینجا زمان خیلی دیر میگذره حسابی حوصلم سر رفته بود.
از روی تختم بلند شدم. متفکر گفتم ـــ دقیقا چرا توی این اتاق خودمو حبس کردم؟من که اینجا زندانی نیستم؛!
سریع رفتم بیرون و خودمو رسوندم به باغ رز ها، نفس عمیقی کشیدم و داشتم از منظره لذت میبرم که یهو با خیس شدن موهام و بالاتنه لباسم با اب یخ... نفسم حبس شد.
چند قدم به اون قسمت نزدیک شدم و به دختره زل زدم.
نسیم ملایمی که در حال وزیدن بود.موهامو تکون میداد و دامن لباسم رو پف دار میکرد.
راهمو به سمت در اصلی تغییر دادم. برام مهم نیست اون کیه و چه نسبتی با این خوناشام داره... من فقط نقشم برا مهمه که بهم نریزه.
با وارد شدم به خونه تقریبا چشمام از حدقه زد بیرون. عمارت سجون بزرگ بود اما این یه برابر بزرگ تره
با راهنمایی خدمتکار رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم. حس ترس و اضطرابی که دارم، باعث دل دردم شده... باید سعی کنم اروم باشم وگرنه لو میرم.
اول از همه باید اسمشو بفهمم... ایش قبله اینکه باید نقشه رو شروع کنم باید اطلاعاتم رو تکمیل میکردم -_-
بعد از اینکه چرتی زدم با صدای زن های خدمتکار و اعلام وقت ناهار، چشمام رو باز کردم.
از توی کمد یه لباس ابی آسمانی برداشتم و پوشیدم. لباس تا زانوم بود و بالا تنش تنگ بودو دامنشم گشاد میشد.
رفتم طبقه پایین و به سمت اتاق غذاخوری حرکت کردم. با ورودم توجه اقای پارک و پسر جذاب دیگه ای که سر میز بودن بهم جلب شد.
پسره حال و احوالی کرد و روبه پارک گفت ـــ اوووو جیمین شی، چه بانوی خوشگلی گیرت اومده... حالا وقتشه سایا رو بدی به من.
این پسر حتما فرشته نجاتمه... به جیمین نگاه بی حسی کردم. پس اسمت جیمینه.
جیمین نیشخندی زد ـــ جونگ کوکا، دلتو الکی صابون نزن سایا تا اخرین روز عمرش مال منه.
با کنجکاوی سر میز نشستم.
اوت دختری که توی باغ بود وارد اتاق شد و با نگاهای جیمین، رفت کنارش نشست.
پس سایا این دختره و معشوقه جیمینه؟؟
یخورده گیج شده بودم ولی موضوع مهمی نبود که بخوام انالیزش کنم.
جونگ کوک با لحن پر اعتراض گفت ـــ خیلی نامردیا، خب تو دوتا دختر خوشگل توی خونت داری، یکیش رو بده به من.
جیمین پوزخندی زد ـــ اون یک خوناشامه و بدردم نمیخوره! اگه دلت میخواد ببرش!
با فهمیدن اینکه مخاطبش منم، حرضی لبمو گزیدم.
با اینکه خیلی بهم برخورد ولی به حقیقتی که فهمیدم می ارزید... اینکه سایا هم یک انسانه.!
بدون اینکه نگاهشون کنم مشغول غذا خوردنم شدم. جیمین یک نگاه مشکوکی بهم انداخت و بعد مشغول خوردن شد.
جونگ کوک با لبخند رو به من گفت ـــ من شنیده بودم دختر سجون خیلی مغروره و اگه بهش توهین کنی یه راست مسیرت اون دنیاس ولی الان میبینم صبورتر از این حرفایی.
نیشخندی زدم ـــ درست شنیدی جونگ کوک شی، ولی من برای کسی که برام مهم نباشه خم به ابرو نمیارم و خودمو برای موضوعات بی ارزش اذیت نمیکنم.
تا جملم تموم شد جیمین یه ابروش پرید بالا... حتما تعجب کرده از اینکه جسورم.
سایا که تا اون موقع سرش پایین بود نگاه کوچیکی بهم انداخت. تو نگاهش ترس و مظلومیت قاطی بود.
از سر میز بلند شدم و اتاقو ترک کردم. و وارد اتاق خودم شدم و درو بستم. به سمت تختم چرخیدم و اخم وحشتناکی کردم ـــ هه گور باباش! بعد حالیش میکنم، رئیس کیه پسره گودزیلا ~~
لبمو گزیدم و به سمت پنجره اتاقم رفتمو بازش کردم و اجازه دادم باد حالمو خوب کنه و داغ شدنم از اعصبانیت رو از بین ببره.
ولی اینکه فهمیدم یک انسان دیگه توی این عمارت لعنتی هست، یه جورایی خیالمو راحت کرد.
نفسمو فوت کرد، اون دختره معلوم بود سختی های زیادی کشیده.. از اون نگاه ترسیدش معلوم بود.
پوفی کردم و به ساعت نگاهی انداختم. حس میکنم اینجا زمان خیلی دیر میگذره حسابی حوصلم سر رفته بود.
از روی تختم بلند شدم. متفکر گفتم ـــ دقیقا چرا توی این اتاق خودمو حبس کردم؟من که اینجا زندانی نیستم؛!
سریع رفتم بیرون و خودمو رسوندم به باغ رز ها، نفس عمیقی کشیدم و داشتم از منظره لذت میبرم که یهو با خیس شدن موهام و بالاتنه لباسم با اب یخ... نفسم حبس شد.
۳۳.۴k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱