عشق ممنوعه (۲۱)part
دازای با چهره ای خنثی سوار کالسکه شد و بی حوصله به کالسکه چی دستور حرکت داد کالسکه چی اول گیج شد از رفتار و حال دازای براش کلی سوال به وجود اومده بود اما سوالی نکرد و به طرف عمارت به راه افتاد.
دازای در طول حرکت ذهنش خیلی به هم ریخته شده بود و داشت به تمام اتفاقاتی که میتونست بیوفته فک میکرد و از این همه فکر سردرد گرفته بود نمیدونست باید چیکار کنه و فقط میتونست صبر کنه.
بعد از حدود چهل دقیقه به عمارت رسیدن و دازای از کالسکه پیاده شد و رو به کالسکه چی سرد گفت
دازای: هی تو، از این اتفاق کسی بویی ببره کل خاندانتو میبرم زیر خاک حتی به بچه هاتم رحم نمیکتم شیر فهم شد
و بدون توجه به کالسکه چی شکه و مضطزب به سمت ورودیه عمارت رفت و واردش شد و بازم روتین هر روزش، با قدم های بلند توی راهرو ها راه میرفت و همه خدمتکارا با دیدنش بهش خوش آمد میگفتن و تعظیم میکردن، دیگه براش کاملا عادی شده بود پس بهشون توجهی نمیکرد. به سمت کتاب خونه رفت و واردش شد، روی صندلی میز مطالعه چوبیش نشست و شزوع کرد برسی نقشه و تجزیه و تحلیلش تا همه چیز رو قبل از ورود چویا به قصر آماده کنه، باید کاملا قصر برای فردا شب خلوت باشه و فوکوزاوا اونجا نباظه تا چویا بتونه راحت حرکت کنه و برای ناپدید شدن خودشم باید یه فکری میکرد واقعا خیلی کار داشت.
«برش زمانی: روز بعد: ساعت شش و نیم»
دازای توی عمارتش میگشت و سعی میکرد در آخربن زمانش در اینجا لذت ببره و ازش استفاده کنه و یه چرخی توی عمارتش بزنه، یعنی الان چویا به قصر رسیده بود یا قالش گذاشته بود نمیدونست اما خودشم تا یک ساعت و نیم دیگه باید اینجا رو ترک میکرد و جوری نشون میداد که انگار مرده، بله دازای تصمیم داشت صحنه ی مرگ خودش رو شبیه سازی کنه تا بقیه فک کنن مرده اما چه طوری؟
معلومه با آتش زدن همه ی عمارت و افراد توش، دازای نفسی کشید، باید همه میسوختن تا دازای به هدفش برسه و باید خیلی اتفاقی صحنه سازی میکرد پس هرکی تونست فرار کنه، هر کسم نتونست، میسوخت.
(برش مکانی:بهشت: قصر اصلی)
با سرعت وارد حیاط قصر شد و خودشو مخفی کرد، این عالی بود که کسی خیلی اینجا نبود پس چویا سریع میتونست کارو جم کنه و فلنگو ببنده. چویا به سمت قصر دوید اما انقد نامحصوص که کسی متوجهش نمیشد کاملا مثل یه نینجای حرفه ای، از هر جا که میتونست میپرید و بدنشو کش میداد، بدن نبود که ژله بود، بدن چویا انعطاف زیادی داشت پس براش آبه خوردن بود همه چیو میتونست رد کنه حتی تله ها، چویا به سرعت به سمت طبقه ی آخر قصر رفت و بعد از رسیدن پشت دیوار کنار در اتاق سرور بهشت مخفی شد، چویا شنل و ماسک سیاه داشت پس وابسته به تواناییاش اصلا کسی نمیدیدش و حضورشو حس نمیکرد میتونست راحت وارد اتاق بشه اما
ادامه دارد...
دازای در طول حرکت ذهنش خیلی به هم ریخته شده بود و داشت به تمام اتفاقاتی که میتونست بیوفته فک میکرد و از این همه فکر سردرد گرفته بود نمیدونست باید چیکار کنه و فقط میتونست صبر کنه.
بعد از حدود چهل دقیقه به عمارت رسیدن و دازای از کالسکه پیاده شد و رو به کالسکه چی سرد گفت
دازای: هی تو، از این اتفاق کسی بویی ببره کل خاندانتو میبرم زیر خاک حتی به بچه هاتم رحم نمیکتم شیر فهم شد
و بدون توجه به کالسکه چی شکه و مضطزب به سمت ورودیه عمارت رفت و واردش شد و بازم روتین هر روزش، با قدم های بلند توی راهرو ها راه میرفت و همه خدمتکارا با دیدنش بهش خوش آمد میگفتن و تعظیم میکردن، دیگه براش کاملا عادی شده بود پس بهشون توجهی نمیکرد. به سمت کتاب خونه رفت و واردش شد، روی صندلی میز مطالعه چوبیش نشست و شزوع کرد برسی نقشه و تجزیه و تحلیلش تا همه چیز رو قبل از ورود چویا به قصر آماده کنه، باید کاملا قصر برای فردا شب خلوت باشه و فوکوزاوا اونجا نباظه تا چویا بتونه راحت حرکت کنه و برای ناپدید شدن خودشم باید یه فکری میکرد واقعا خیلی کار داشت.
«برش زمانی: روز بعد: ساعت شش و نیم»
دازای توی عمارتش میگشت و سعی میکرد در آخربن زمانش در اینجا لذت ببره و ازش استفاده کنه و یه چرخی توی عمارتش بزنه، یعنی الان چویا به قصر رسیده بود یا قالش گذاشته بود نمیدونست اما خودشم تا یک ساعت و نیم دیگه باید اینجا رو ترک میکرد و جوری نشون میداد که انگار مرده، بله دازای تصمیم داشت صحنه ی مرگ خودش رو شبیه سازی کنه تا بقیه فک کنن مرده اما چه طوری؟
معلومه با آتش زدن همه ی عمارت و افراد توش، دازای نفسی کشید، باید همه میسوختن تا دازای به هدفش برسه و باید خیلی اتفاقی صحنه سازی میکرد پس هرکی تونست فرار کنه، هر کسم نتونست، میسوخت.
(برش مکانی:بهشت: قصر اصلی)
با سرعت وارد حیاط قصر شد و خودشو مخفی کرد، این عالی بود که کسی خیلی اینجا نبود پس چویا سریع میتونست کارو جم کنه و فلنگو ببنده. چویا به سمت قصر دوید اما انقد نامحصوص که کسی متوجهش نمیشد کاملا مثل یه نینجای حرفه ای، از هر جا که میتونست میپرید و بدنشو کش میداد، بدن نبود که ژله بود، بدن چویا انعطاف زیادی داشت پس براش آبه خوردن بود همه چیو میتونست رد کنه حتی تله ها، چویا به سرعت به سمت طبقه ی آخر قصر رفت و بعد از رسیدن پشت دیوار کنار در اتاق سرور بهشت مخفی شد، چویا شنل و ماسک سیاه داشت پس وابسته به تواناییاش اصلا کسی نمیدیدش و حضورشو حس نمیکرد میتونست راحت وارد اتاق بشه اما
ادامه دارد...
۴.۵k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.