یادم میاد خیلی کوچیک بودم حدودا ۴ یا۵ساله پدرم صدای بینها

یادم میاد خیلی کوچیک بودم حدودا ۴ یا۵ساله پدرم صدای بینهایت زیبایی داشت یکی از شعرهایی که میخوند شعربی نظیر حضرت مولا بود ....
شنیدم که چوون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زادو فریبا بمیرد....
این شعررا ازهمون وقتاحفظ بودم دلم میخواست بدونم این قو که اسمش فریبا ست کیه...
نمیدونستم یه روزی میادکه به یه نفر دل میبندم براش میخونم خیلی بلاهاسرم میاد اما دست ازاون یه نفر برنمیدارم خیلی وقتادلمومیشکونه میگه توعرزه نداری باکسی رابطه بزاری و...
هیچوقت نمیتونه بفهمه دروجودم یه چیزی یه حسی هست که بهم اجازه نمیده حرفهایی رو روزی بااون زدموبتونم به کس دیگه ای بگم هیچوقت نمیدونه که رابطه داشتن بادیگران چقدر برام ساده است وکافیه وسط همین بیابون که غیراز من وسگهام کسی نیست روی خوش نشون بدم میدونم هیچی نبستم وهیچی ام ندارم اما نمیدونم چرا برای بعضیها جذابیت. داره
اره منم فقط تونستم به یکنفر دل بدم
بگمونم روزهای اخریه چون مدتیه ازهمه بریدم وتنهای تنهااومدم جایی که وقتی شاهد عاشقانه های مون بود تمام داشته هامو این دوست داشتن ازم گرفت شایدیه نشونه باشه که وقت رقص واواز
اخریه اماده باش...
گروهی برانند که این مرغ وحشی کجا عاشقی کرد همانجابمیرن.....