رمان :: روز های شیرین من 🙂✨
رمان :: روز های شیرین من 🙂✨
قسمت اول ::
مقدمه ...
روزی روزگاری
توی زمین خودمون
جایی که زندگی میکنیم
حیوانات با آرامش زندگی میکردند 🙂🍓
قراره از زندگی نامه (پینو) براتون بگیم 🙂
او یکی از بهترین حیوانات جهان محسوب میشه 🙂
او یه پنگوئن کوچولو و دوست داشتنیه
او پدر و مادر خودش رو از دست داده بود 💔 و با خواهرش توی خونه کوچولوش زندگی میکرد
بنابراین وقتی به سن ۵ سالگی رسید او را به مدرسه شبانه روزی (نارا) بردن که از او نگه داری کنن
فقط اون نبود چندین حیوان کوچولو دیگه هم وجود داشتن
همون روز اول وقتی معلم داشت به اون ها درس میداد وقتی زنگ تفریح شد با هم صحبت کردند و رابطه دوستانه گرفتن 🙂🍪
یکی از اون دوست هاش یه گربه کوچولو دوست داشتنی بود به نام میولی
میولی هم سن پینو هستش
و دوست بعدیش هم آیومی هستش
آیومی هم یه سنجابه 🥰
اونا وقتی از خواب بلند میشدند همیشه کنار هم صبحانه میخورند و بازی میکردند موقع زنگ تفریح با هم صحبت میکردند
و کلی چیز دیگه و روز پنجشنبه خواهر یا برادر های حیوانات آن هارا به خانه برمیگرداندن
ولی چند نفر هم بودن که اون روز ها هم توی مدرسه شبانه روزی میموندن و واقعا اون ها تنها بودن 💔 . . . (این داستان ادامه دارد)
ادامش بدم ؟
خوشتون اومد ؟
حتما تو کامنتا بنویسید
و بینش قلبمو قرمز کنید 🙂
قسمت اول ::
مقدمه ...
روزی روزگاری
توی زمین خودمون
جایی که زندگی میکنیم
حیوانات با آرامش زندگی میکردند 🙂🍓
قراره از زندگی نامه (پینو) براتون بگیم 🙂
او یکی از بهترین حیوانات جهان محسوب میشه 🙂
او یه پنگوئن کوچولو و دوست داشتنیه
او پدر و مادر خودش رو از دست داده بود 💔 و با خواهرش توی خونه کوچولوش زندگی میکرد
بنابراین وقتی به سن ۵ سالگی رسید او را به مدرسه شبانه روزی (نارا) بردن که از او نگه داری کنن
فقط اون نبود چندین حیوان کوچولو دیگه هم وجود داشتن
همون روز اول وقتی معلم داشت به اون ها درس میداد وقتی زنگ تفریح شد با هم صحبت کردند و رابطه دوستانه گرفتن 🙂🍪
یکی از اون دوست هاش یه گربه کوچولو دوست داشتنی بود به نام میولی
میولی هم سن پینو هستش
و دوست بعدیش هم آیومی هستش
آیومی هم یه سنجابه 🥰
اونا وقتی از خواب بلند میشدند همیشه کنار هم صبحانه میخورند و بازی میکردند موقع زنگ تفریح با هم صحبت میکردند
و کلی چیز دیگه و روز پنجشنبه خواهر یا برادر های حیوانات آن هارا به خانه برمیگرداندن
ولی چند نفر هم بودن که اون روز ها هم توی مدرسه شبانه روزی میموندن و واقعا اون ها تنها بودن 💔 . . . (این داستان ادامه دارد)
ادامش بدم ؟
خوشتون اومد ؟
حتما تو کامنتا بنویسید
و بینش قلبمو قرمز کنید 🙂
۳.۳k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.