فیک عشق خونی پارت1
قسمت اول: شروع پروژه
به سرعتم اضافه کردم و دستمو روی خراشه عمیقی که روی بازوم بود، بیشتر فشوردم باید عجله کنم، اونا به زودی از بوی خونم، پیدام میکنن
جنگل در تاریکی خفناکی فرو رفته بود. به سختی میتونستم راهمو تشخیص بدم، با شنیدن صدای اب روان فهمیدم نزدیک شدم
قدرت پریدن از روی رود مقابلم رو نداشتم، پس فقط دویدنم رو تقویت کردم و از روش رد شدم.
حس خیس بودن پارچه های شلوارم و بادی که تند تند میوزید باعث یخ زدن پاهام میشود و لرز به تنم مینداخت.
چشمام کم کم داشت تسلیم تاریکی میشود و دیدم رو تار میکرد.
با دیدن ساختمون بار قدیمی لبخند بی جونی زدم و خودمو رسوندم به در و بازش کردم، درو محکم پشت سرم بستم همه سر ها چرخید طرفم، بی جون نگهاشون کردم و از حال رفتم....
با شنیدن پج پچ چند نفر به سختی چشمامو باز کردم.
از لای پلک های نیمه بازم یوکی و لیسا رو دیدم که نگران نگام میکردن و اروم حرف میزدن.
چشمام رو کامل باز کردم و به سختی بلند شدم که یوکی سریع کمکم کرد و بالشت رو پشتم تکیه داد تا بشینم. با دیدن بازوی باند پیچی شدم، اخم ریزی کردم.
دندونامو روی هم سایدم
ملیسا: خودم با دستای خودم نسل اون عوضی هارو منقرض میکنم
کلا گیس موی کوتامو برداشتم و موهامو باز کردم.
یوکی: ملیسا خوبی؟
سرمو تکون دادم، با باز شدن در چشمم چرخید سمت در.. با دیدن شوگا و جیهوپ لبخند محوی زدم.
جیهوپ اخم ساختگیش رو عمیق تر کردو با همون عصبانیتی که کیوتش میکرد اومد و کنار تخت نشست
جیهوپ: هی دختره احمق، تو قصد کردی منو دق بدی با کارات؟ مگه نگفتم مواظب خودت باش؟
نیشم شل شد
ملیسا: شرمنده هوپی، تقصیر من نبود. اونا یهو گیرم انداختن.
اهی کشید
جیهوپ: من اخر از دست تو یا راهی تیمارستان میشم یا سرد خونه
ریز خندیدم
ملیسا: من که چیزیم نشده، انقدر نگران نباش
جیهوپ: پس رگ های دست منه پاره شده؟
شوگا سری تکون داد
شوگا: هوپی اینقدر حرس نخور، این دختر سگ جونه حتی اگه بمیره دوباره زنده میشه!
ملیسا: مرسی اوپا
لیسا: خوب در مقابل این زخم قشنگ چیزی دستگیرت شد؟
ملیسا: اره،فهمیدم دوتا از دشمن هامون قصد کردن باهم وصلت کنن!
همه با شنیدن حرفم ابرویی بالا انداختن. یوکی سریع لپ تابشو برداشت
یوکی: اووم ما کلی دشمن داریم.. فهمیدی کدوم دوتا؟
ملیسا: پارک با دختر سجون
یوکی بعد کلی کلیک کلیک کردن لب تاپش با لبخند لپ تاب رو چرخوند سمت ما
یوکی: بلاخره تونستم پیچ دختره رو پیدا کنم از شانس خوبمون دختره چندتا عکس از خودش گذاشته
عکس هارو نشون داد
لیسا: این دختره شباهتی زیادی به...
شوگا: درسته با یکم گریم، ملیسا میشه فتوکپی این دختر!
ملیسا: عالیه، این بهترین فرصته که از شر هر دوتا دشمن خلاص بشیم
هوپی با نگران نگام کرد
جیهوپ: ولی خیلی خطرناکه، هر لحظه ممکنه متوجه بشن و بکشنت
برای چند لحظه سکوت اتاق رو فرا گرفت، نفسمو با شدت خارج کردم
ملیسا: میدونم نگرانی هوپی، ولی این یه فرصت طلایه! این یه پروژه مهم برای ماست که باید حسابی تلاش کنیم و موفق بشیم
پایان امید وارم خشتون بیاد
این رمان رو قبلا یجای دیگه اپ کردم
لایک و نظر و فالو هم فراموش نشه
به سرعتم اضافه کردم و دستمو روی خراشه عمیقی که روی بازوم بود، بیشتر فشوردم باید عجله کنم، اونا به زودی از بوی خونم، پیدام میکنن
جنگل در تاریکی خفناکی فرو رفته بود. به سختی میتونستم راهمو تشخیص بدم، با شنیدن صدای اب روان فهمیدم نزدیک شدم
قدرت پریدن از روی رود مقابلم رو نداشتم، پس فقط دویدنم رو تقویت کردم و از روش رد شدم.
حس خیس بودن پارچه های شلوارم و بادی که تند تند میوزید باعث یخ زدن پاهام میشود و لرز به تنم مینداخت.
چشمام کم کم داشت تسلیم تاریکی میشود و دیدم رو تار میکرد.
با دیدن ساختمون بار قدیمی لبخند بی جونی زدم و خودمو رسوندم به در و بازش کردم، درو محکم پشت سرم بستم همه سر ها چرخید طرفم، بی جون نگهاشون کردم و از حال رفتم....
با شنیدن پج پچ چند نفر به سختی چشمامو باز کردم.
از لای پلک های نیمه بازم یوکی و لیسا رو دیدم که نگران نگام میکردن و اروم حرف میزدن.
چشمام رو کامل باز کردم و به سختی بلند شدم که یوکی سریع کمکم کرد و بالشت رو پشتم تکیه داد تا بشینم. با دیدن بازوی باند پیچی شدم، اخم ریزی کردم.
دندونامو روی هم سایدم
ملیسا: خودم با دستای خودم نسل اون عوضی هارو منقرض میکنم
کلا گیس موی کوتامو برداشتم و موهامو باز کردم.
یوکی: ملیسا خوبی؟
سرمو تکون دادم، با باز شدن در چشمم چرخید سمت در.. با دیدن شوگا و جیهوپ لبخند محوی زدم.
جیهوپ اخم ساختگیش رو عمیق تر کردو با همون عصبانیتی که کیوتش میکرد اومد و کنار تخت نشست
جیهوپ: هی دختره احمق، تو قصد کردی منو دق بدی با کارات؟ مگه نگفتم مواظب خودت باش؟
نیشم شل شد
ملیسا: شرمنده هوپی، تقصیر من نبود. اونا یهو گیرم انداختن.
اهی کشید
جیهوپ: من اخر از دست تو یا راهی تیمارستان میشم یا سرد خونه
ریز خندیدم
ملیسا: من که چیزیم نشده، انقدر نگران نباش
جیهوپ: پس رگ های دست منه پاره شده؟
شوگا سری تکون داد
شوگا: هوپی اینقدر حرس نخور، این دختر سگ جونه حتی اگه بمیره دوباره زنده میشه!
ملیسا: مرسی اوپا
لیسا: خوب در مقابل این زخم قشنگ چیزی دستگیرت شد؟
ملیسا: اره،فهمیدم دوتا از دشمن هامون قصد کردن باهم وصلت کنن!
همه با شنیدن حرفم ابرویی بالا انداختن. یوکی سریع لپ تابشو برداشت
یوکی: اووم ما کلی دشمن داریم.. فهمیدی کدوم دوتا؟
ملیسا: پارک با دختر سجون
یوکی بعد کلی کلیک کلیک کردن لب تاپش با لبخند لپ تاب رو چرخوند سمت ما
یوکی: بلاخره تونستم پیچ دختره رو پیدا کنم از شانس خوبمون دختره چندتا عکس از خودش گذاشته
عکس هارو نشون داد
لیسا: این دختره شباهتی زیادی به...
شوگا: درسته با یکم گریم، ملیسا میشه فتوکپی این دختر!
ملیسا: عالیه، این بهترین فرصته که از شر هر دوتا دشمن خلاص بشیم
هوپی با نگران نگام کرد
جیهوپ: ولی خیلی خطرناکه، هر لحظه ممکنه متوجه بشن و بکشنت
برای چند لحظه سکوت اتاق رو فرا گرفت، نفسمو با شدت خارج کردم
ملیسا: میدونم نگرانی هوپی، ولی این یه فرصت طلایه! این یه پروژه مهم برای ماست که باید حسابی تلاش کنیم و موفق بشیم
پایان امید وارم خشتون بیاد
این رمان رو قبلا یجای دیگه اپ کردم
لایک و نظر و فالو هم فراموش نشه
۶۹.۱k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱