خاطره ای از خودم🥲
بعد که دبیرستان رو تموم کردم برای کار، ریاضی درس میدادم به صورت خصوصی
یه آقای زنگ میزنه ازم وقت میگیره برای دخترش بعد وقتی میخواستم برم خونشن زنگ میزنه میگه: کسی خونه ما نیست منم نمیتونم بمون خونه شما کسی هست؟
گفتم بله خواهرم هست
گفت پس میارمش اونجا بهش یاد بده منم قبول کردم
دخترش رو آورد خونه ما بعد خودش رفت
منم رفتم به خواهرم گفتم که بیاد تو هال بشینه من به دختره ریاضی یاد بدم
نامرد رفت تو اتاق درم قفل کرد🤦
منم مجبور شدم در هال رو باز بکنم
خلاصه با هر بدبختی بود بهش یاد میدم بعد میرم تو اتاق وسایلم رو بزارم که یه صدای هعییی بلندی میاد
سریع میرم تو هال میبینم مامانمه چشماش هم زده بیرون😰
رفتم باهاش سلام کردم من رو برد بیرون گفت چشمم روشن یه لحظه من و بابات رفتیم بیرون دختر آوردی خونه🤦
بعد ماجرا رو بهش گفتم
گفت خب، خودم میدونستم عرضه اینکارا رو نداری😑💔
پیج اصلیم @guided
پیج موسیقیم @guidedmusic
یه آقای زنگ میزنه ازم وقت میگیره برای دخترش بعد وقتی میخواستم برم خونشن زنگ میزنه میگه: کسی خونه ما نیست منم نمیتونم بمون خونه شما کسی هست؟
گفتم بله خواهرم هست
گفت پس میارمش اونجا بهش یاد بده منم قبول کردم
دخترش رو آورد خونه ما بعد خودش رفت
منم رفتم به خواهرم گفتم که بیاد تو هال بشینه من به دختره ریاضی یاد بدم
نامرد رفت تو اتاق درم قفل کرد🤦
منم مجبور شدم در هال رو باز بکنم
خلاصه با هر بدبختی بود بهش یاد میدم بعد میرم تو اتاق وسایلم رو بزارم که یه صدای هعییی بلندی میاد
سریع میرم تو هال میبینم مامانمه چشماش هم زده بیرون😰
رفتم باهاش سلام کردم من رو برد بیرون گفت چشمم روشن یه لحظه من و بابات رفتیم بیرون دختر آوردی خونه🤦
بعد ماجرا رو بهش گفتم
گفت خب، خودم میدونستم عرضه اینکارا رو نداری😑💔
پیج اصلیم @guided
پیج موسیقیم @guidedmusic
۲۷.۲k
۰۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.