عشق ممنوعه (۷)part
دازای: در ضمن هر فرشته که قدرت درمانی داره از روش خاصی استفاده میکنه مثلا ورد، لمس زخم، نگاهش، دعا، مصرف کردن انرژیه طرف، مصرف انرژیه خودشون یا مثل من بوسه که اینم نوع های خاص خودشو داره
چویا که داشت دستشو مالش میداد و از قط شدن درد سوزش و لرزش دستش توی این زمان کوتاه هنوز متعجب بود گفت
چویا: منظورت چیه
دازای سرشو تکون میده و دست به کمر میشه
دازای: عجب خنکی
چویا عصبی میشه و داد میزنه
چویا: به کی گفتی خنک
دازای بدون توجه به حرکات چویا دست به سینه میشه و ادامه میده
دازای: خب مثلا یکی باید زخمو ببوسه مثل من یکی باید پیشونیه طرفو ببوسه یکی گونه و بدترین حالت که کم یابه بوسه است، حالا خوب بود من باید میبوسیدمت
و قیافه ی از خود راضی ای به خودش گرفت، چویا هم واقعا برای اولین بار خدارو شکر کرد که این شکلی نشد وگرنه آب میشد میرفت تو زمین، دازای یه دفعه برگشت سمت چویا و خم شد تو صورتش گفت
دازای: من تشنمه اینجا آب آشامیدنیم هست
چویا چند بار پلک زد و صورت دازایو با دست داد بالا
چویا: آره انقدم به من نزدیک نشو خوشم نمیاد
صورت دازایو ول میکنه
چویا: دنبالم بیا
و راه میوفته دازایم نیشخندی میزنه و به دنبال چویا به ره میوفته و زیر لب چیزی میگه
دازای: معلومه
چویا: چیزی گفتی
دازای: گفتم کی میرسیم
چویا: مخفیگاهم خیلی دور نیست
بعد از چند دقیقه پیاده روی و بحث به یه کلبه ی کوچیکه کهنه رسیدن، جای دنجی بود، چویا به سمت درش رفت و بازش کرد و واردش شد دازایم پشت سرش رفت تو و کمی غر زد
دازای: کوچیکی گفتن بزرگی گفتن به سمتم احترام نمیزای لاقل به سنم بزار
چویا که داشت از توی یه کوزه توی یه لیوان آب میریخت گفت
چویا: هوی اونقدرا سنم کم نیست اصلا مگه خودت چند سالته
و لیوان پر آبو به سمت دازای میگیره، دازایم لیوانو میگیره و ادامه میده
دازای: فوقش بهت میخوره 17 18 سالت باشه
و کمی از آب مینوشه، چویا هم بعد از شندیدن همچین حرفی بلند قهقه میزنه
چویا: 17 18 هه هه یعنی انقد ذهنت بستس
دازای آبو کامل سر میکشه و میزاره روی میز کوچیک کنار دستش و با تعنه گفت
دازای: مگه چند سالته نگو مثبت صد سال که باورم نمیشه
چویا: در این حدم پیر نیستم کلا 22 سالمه
دازای دهنش از تعجب باز میشه
دازای: وات دا.. بهت نمیاد بچه، هم سنیم
چویا: واقعا
دازای: آره جدی، جولای به دنیا اومدم تو چی
چویا خنده ی بلندی سر میده جوری که اشکش در مباد و دازایم پوکر نگاش میکنه
دازای: چیز خنده داری گفتم
چویا اشک فرضیه گوشه ی چشمشو پاک میکنه
چویا: باورت نمیشه سه ماه ازت بزرگ ترم
دازای: وایسا چی، بزرگ تر
چویا سرشو تکون میده
چویا: آره
دازای تا برمیگرده چیزی بگه یهو هردو صدایی میشنون
دازای: صدای چی بود
چویا: نمیدونم
ادامه دارد...
چویا که داشت دستشو مالش میداد و از قط شدن درد سوزش و لرزش دستش توی این زمان کوتاه هنوز متعجب بود گفت
چویا: منظورت چیه
دازای سرشو تکون میده و دست به کمر میشه
دازای: عجب خنکی
چویا عصبی میشه و داد میزنه
چویا: به کی گفتی خنک
دازای بدون توجه به حرکات چویا دست به سینه میشه و ادامه میده
دازای: خب مثلا یکی باید زخمو ببوسه مثل من یکی باید پیشونیه طرفو ببوسه یکی گونه و بدترین حالت که کم یابه بوسه است، حالا خوب بود من باید میبوسیدمت
و قیافه ی از خود راضی ای به خودش گرفت، چویا هم واقعا برای اولین بار خدارو شکر کرد که این شکلی نشد وگرنه آب میشد میرفت تو زمین، دازای یه دفعه برگشت سمت چویا و خم شد تو صورتش گفت
دازای: من تشنمه اینجا آب آشامیدنیم هست
چویا چند بار پلک زد و صورت دازایو با دست داد بالا
چویا: آره انقدم به من نزدیک نشو خوشم نمیاد
صورت دازایو ول میکنه
چویا: دنبالم بیا
و راه میوفته دازایم نیشخندی میزنه و به دنبال چویا به ره میوفته و زیر لب چیزی میگه
دازای: معلومه
چویا: چیزی گفتی
دازای: گفتم کی میرسیم
چویا: مخفیگاهم خیلی دور نیست
بعد از چند دقیقه پیاده روی و بحث به یه کلبه ی کوچیکه کهنه رسیدن، جای دنجی بود، چویا به سمت درش رفت و بازش کرد و واردش شد دازایم پشت سرش رفت تو و کمی غر زد
دازای: کوچیکی گفتن بزرگی گفتن به سمتم احترام نمیزای لاقل به سنم بزار
چویا که داشت از توی یه کوزه توی یه لیوان آب میریخت گفت
چویا: هوی اونقدرا سنم کم نیست اصلا مگه خودت چند سالته
و لیوان پر آبو به سمت دازای میگیره، دازایم لیوانو میگیره و ادامه میده
دازای: فوقش بهت میخوره 17 18 سالت باشه
و کمی از آب مینوشه، چویا هم بعد از شندیدن همچین حرفی بلند قهقه میزنه
چویا: 17 18 هه هه یعنی انقد ذهنت بستس
دازای آبو کامل سر میکشه و میزاره روی میز کوچیک کنار دستش و با تعنه گفت
دازای: مگه چند سالته نگو مثبت صد سال که باورم نمیشه
چویا: در این حدم پیر نیستم کلا 22 سالمه
دازای دهنش از تعجب باز میشه
دازای: وات دا.. بهت نمیاد بچه، هم سنیم
چویا: واقعا
دازای: آره جدی، جولای به دنیا اومدم تو چی
چویا خنده ی بلندی سر میده جوری که اشکش در مباد و دازایم پوکر نگاش میکنه
دازای: چیز خنده داری گفتم
چویا اشک فرضیه گوشه ی چشمشو پاک میکنه
چویا: باورت نمیشه سه ماه ازت بزرگ ترم
دازای: وایسا چی، بزرگ تر
چویا سرشو تکون میده
چویا: آره
دازای تا برمیگرده چیزی بگه یهو هردو صدایی میشنون
دازای: صدای چی بود
چویا: نمیدونم
ادامه دارد...
۵.۳k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.