عصبیم از دست خودم، از دست کلاف پیچیده ی آدم های اطرافم...
عصبیم از دست خودم، از دست کلاف پیچیدهی آدمهای اطرافم...
هرکس قسمتی رو میکشه تا مرکز این کلاف رو پیدا کنه؛ غافل از اینکه همهی اینها درهم گره خورده و تهش به چندین هزار گرهی تودرتو میرسه، درست مثل جادهای تودرتو که تنها یک راه فرار پر از درد و عذاب داره!
ساعتهای درازیه که روی این صفحهی کاغذ خم شدم تا چیزی بنویسم تا بلکه ذهنم لال بشه و من پس از مدتها نوشتم و در تموم جملاتم تنها چند کلمه مشخصه، خسته، خسته و خسته! و اینا حاصل شونزده هیفده سال زندگیه!
فشاری شدیدی رو در روحم حس میکنم، عمیقاً سکوت میخوام، شاید هم مرگ و تنهایی...
میگن خیال بعضیا بوی آهن زنگ زده میده و من با تموم وجود بوی مزخرفش رو حس میکنم؛ دیشب یهویی احساس شدید مرگ، همهی وجودم رو لرزوند، اومد و نشست بیخ گلوم و فکر کردم اگه یهویی در برابر یک شوک قلبی بمیرم، تکلیف من چیه؟!
فقط خستهام، از طلوع و غروب، خسته از ادمها، خسته از جون کندن و خسته از پوست کلفتی و نمردن...
و هر چی فکر میکنم اگه امیدی واهی نبود، چی میشد؟! :`]
#Rusty
هرکس قسمتی رو میکشه تا مرکز این کلاف رو پیدا کنه؛ غافل از اینکه همهی اینها درهم گره خورده و تهش به چندین هزار گرهی تودرتو میرسه، درست مثل جادهای تودرتو که تنها یک راه فرار پر از درد و عذاب داره!
ساعتهای درازیه که روی این صفحهی کاغذ خم شدم تا چیزی بنویسم تا بلکه ذهنم لال بشه و من پس از مدتها نوشتم و در تموم جملاتم تنها چند کلمه مشخصه، خسته، خسته و خسته! و اینا حاصل شونزده هیفده سال زندگیه!
فشاری شدیدی رو در روحم حس میکنم، عمیقاً سکوت میخوام، شاید هم مرگ و تنهایی...
میگن خیال بعضیا بوی آهن زنگ زده میده و من با تموم وجود بوی مزخرفش رو حس میکنم؛ دیشب یهویی احساس شدید مرگ، همهی وجودم رو لرزوند، اومد و نشست بیخ گلوم و فکر کردم اگه یهویی در برابر یک شوک قلبی بمیرم، تکلیف من چیه؟!
فقط خستهام، از طلوع و غروب، خسته از ادمها، خسته از جون کندن و خسته از پوست کلفتی و نمردن...
و هر چی فکر میکنم اگه امیدی واهی نبود، چی میشد؟! :`]
#Rusty
۱۲.۰k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲