پرسید : چه خبر ؟ خوبی ؟
پرسید : چه خبر ؟ خوبی ؟
خواستم بگویم : دلم گرفته ، خوب نیستم . بگویم دیشب که بیرون رفتهبودم ، تمام شهر غمگین بود ، آدمها مثل قبل نبودند ، پیادهروهای شهر بی روح بود ، شهر بیروح بود ، همه چیز بیروح بود . . .
چشمها از نگاه خالی بودند و لبخندها رفع تکلیف بود . آدمها بودند ، اما انگار حضور نداشتند ، به پشت سرشان نگاه کردم ، هیچکس رد پا نداشت ، هیچکس ، هیچکس را نمیفهمید، هیچکس شبیه قبل نمیخندید .
خواستم بگویم : دلم گرفته از اینهمه خفقان و بغض ، از اینهمه تغییر ، از اینکه همان پیادهرویی که دوسال قبل در آن شادترین آدم جهان بودم ، غمگینترین نقطهی شهر بود و خاطرات روشنی که از آن داشتم ، به هزار و چندصدسال قبل از این باز میگشت .
دیدم سرسری پرسیده ، به قیافهاش میخورد حوصلهی شنیدن اینهمه سیاهی و اندوه را نداشتهباشد ، خودم را جمع و جور کردم و گفتم : " خبری نیست . خوبم ."
درحالیکه خبرها زیاد بود ، خیلی زیاد . . .
اما کسی از کسی خبر نمیخواست که ! آدمها حوصلهی خودشان را هم نداشتند . . .
نرگس صرافیان طوفان
خواستم بگویم : دلم گرفته ، خوب نیستم . بگویم دیشب که بیرون رفتهبودم ، تمام شهر غمگین بود ، آدمها مثل قبل نبودند ، پیادهروهای شهر بی روح بود ، شهر بیروح بود ، همه چیز بیروح بود . . .
چشمها از نگاه خالی بودند و لبخندها رفع تکلیف بود . آدمها بودند ، اما انگار حضور نداشتند ، به پشت سرشان نگاه کردم ، هیچکس رد پا نداشت ، هیچکس ، هیچکس را نمیفهمید، هیچکس شبیه قبل نمیخندید .
خواستم بگویم : دلم گرفته از اینهمه خفقان و بغض ، از اینهمه تغییر ، از اینکه همان پیادهرویی که دوسال قبل در آن شادترین آدم جهان بودم ، غمگینترین نقطهی شهر بود و خاطرات روشنی که از آن داشتم ، به هزار و چندصدسال قبل از این باز میگشت .
دیدم سرسری پرسیده ، به قیافهاش میخورد حوصلهی شنیدن اینهمه سیاهی و اندوه را نداشتهباشد ، خودم را جمع و جور کردم و گفتم : " خبری نیست . خوبم ."
درحالیکه خبرها زیاد بود ، خیلی زیاد . . .
اما کسی از کسی خبر نمیخواست که ! آدمها حوصلهی خودشان را هم نداشتند . . .
نرگس صرافیان طوفان
۴.۰k
۰۳ دی ۱۴۰۱