یه روز یه مادر بچشومیبره کلینیک که تب داشت وتبش پایین نمی

یه روز یه مادر بچشومیبره کلینیک که تب داشت وتبش پایین نمیومد رسید کلینیک و اونجا بهش گفتن که دکترکودکان نیست مادراصرار کرد که دکتر عمومی معاینه کنه یاامپول تب بر بزنن تب بچه پایین بیاد اونها انسانیتی بخرج ندادن وقبول نکردن. .................
ناامید وناراحت رفت بیرون ودید ماشینی نیست وشوهرش هم سرکار بود وباهاش قهرکرده بود واسنپ هم نگرفت براش....وگوشیشم برنداشت............
اونموقع مادرروبه بچش کرد گفت نگران نباش من هرطوری شده تورومیبرم دکتر بااینکه روزجمعه بود واکثردرمونگاه بسته بود....... همون لحظه ادرس یه درمونگاه شبانه روزی کودکان از یه اقایی پرسید اونم نمیشناخت تااینکه یمردی گفت من بلدم وبیاین ببرمتون............... مادر سرشو برد بالا گفت خدایا این مردرو تو فرستادی یا بدکاره هست خودموسپردم بتو.... بابسم الله گفت وسوارشدبابچه ودقیقا همان مرد فرشته ای بود از طرف خدا اونو جلوی در درمونگاه گذاشت مادرهرچقدر پول داد قبول نکرد ورفت..... واونروز مادربچه بعدازپایین اومدن تب بچش روبه اسمون کرد وگفت خدایاشکرت....................... انسانیت دروجودش بود چون خیلی جاها اون زن کمک کرده بودوخداوند دستشوگرفت.......


پس خوب باش وکمک کن وقتی جایی نیازبه کمک داشتی خدادست رد بسینت نزنه................................................